عشق ورزیدن را باید آموخت ( گفتوگوی آنتونی رابینز با دکتر لئو بوسکالیا )
قسمت سوم و پایانی | دیدار با دکتر عشق
" کسب لذت یا گریز از درد؟ "
تونی رابینز: به نظر میرسد که درد محرکی قویتر است، زیرا در مردم احساس اضطرار ایجاد میکند، به نظر میرسد زندگی سرشار از درد است، زیرا بیشتر مردم بهجای کارهای مهم، کارهای اضطراری را انجام میدهند
لئو بوسکالیا: شما درست میگویید، اما لذت قویترین محرک در میان دیگر محرکهاست
تونی رابینز: اما مردم از زندگی لذت کافی نمیبرند.
لئو بوسکالیا: دلیلش این است که فرهنگ ما لذت را ترویج نمیکند و آن را پاس نمیدارد. اگر خوش باشی، تو را آدمی سبکسر قلمداد خواهند کرد. اگر وارد رستورانی شوی و مردمی را ببینی که دور میزی نشستهاند و میگویند و میخندند و از زندگی لذت میبرند، با خودخواهی گفت لابد مست کردهاند یا به سرشان زده است. بااینکه به سبب خوشی کردنشان به آنان بدگمان خواهی شد.
تونی رابینز: یا اینکه آنان را آدمهای باهوشی بهحساب نخواهیم آورد.
لئو بوسکالیا: بلی. امروز بسیاری از مردم زندگی را یک مشغلهی بسیار جدی تلقی میکنند. چقدر خندهدار، نخست اینکه زندگی مشغله نیست، دوم اینکه هیستریک است نه جدی. و تا زمانی که تو در این دنیای آشفته حس شوخطبعی نداشته باشی، بیگمان دیوانه خواهی شد.
تونی رابینز: در ملاقات با مردم یا در همایشها وقتی از مردم میخواهم بهعنوان یک تمرین در یک حالت شدید عاطفی قرار گیرند، باوجودآنکه به آنان میگویم میتوانند در یک حالت مثبت یا منفی قرار بگیرند، از هر ۱۰ نفر، ۹ نفرشان حالت منفی را انتخاب میکنند. زیرا شدت را بیشتر به منفی بودن ربط میدهند تا به مثبت بودن. به نظر میرسد مردم دسترسی آسانی به درد دارند تا لذت. نه اینکه درد قدرتمندتر باشد، بلکه در فرهنگ ما ارتباط با درد قویتر است. حال پرسش این است که چگونه میتوانیم این وضع را تغییر دهیم؟ چگونه میتوانیم به مردم کمک کنیم از زندگی لذت بیشتری ببرند؟ مردم چهکارهایی در این مورد میتوانند انجام دهند؟
لئو بوسکالیا: یکی از کارهایی که من نوعی میتوانم بکنم این است که میتوانم خوش و شادمان زندگی کنم و الگویی برای شادمانی باشیم. میتوانم در چارچوب محدود موقعیت عینی، وجود خود را گسترش دهم. میتوانم خوشی به ارمغان بیاورم و به مردم نشان دهم که خوش و شادمان بودن و خندیدن و قهقهه زدن هیجانهایی معتبر و با ارزشاند.
هماکنون مشغول نوشتن کتاب جدیدی هستم و امروز صبح در بخش کوچکی از آن به ارزش سادهدل بودن پرداختم. در آنجا اشاره کردم که ما دیگر نمیدانیم چگونه سادهدل باشیم. نمیدانیم چگونه بدون چارچوب و قاعده تفریح کنیم و خوش باشیم.

وقتی به مردم میگویم بروید خوش باشید و تفریح کنید منظور مرا درک نمیکنند و میگویند «خوب، ما میتوانیم برویم گلف بازی کنیم.» این کار هم تفریح است اما از نوع قاعدهمند و دارای چارچوب. پرداختن به ورزش گلف یا تنیس میتواند برای برخی از مردم حکم تفریح و سرگرمی را داشته باشد اما من از خوشیهای بدون قاعده و چارچوب سخن میگویم .
چند وقت پیش به میهمانی شامی دعوت شدم. جو مجلس بسیار سنگین بود و میهمانان در مورد مرگ، ناخوشی، بیماری و موضوعهایی از این قبیل صحبت میکردند. ناگهان یکی از مردان حاضر در آنجا از جای خود برخاست و گفت «حالا بیاید باهم دور اتاق لیلی کنیم.» همه از شنیدن این حرف یکه خوردند اما او با گفتن آن، توجه ما را به این حقیقت جلب کرد که خوب، این قبیل موضوعهای زندگی چنین و چناناند، اما هنوز خوشیهای بدون قاعده و چارچوبی وجود دارند که میتوان به آنها پرداخت. بیاید این حقیقت را فراموش نکنیم. بیایید دور اتاق لیلی کنیم. بیاید سادهدل باشیم و کاری سبکسرانه انجام دهیم.
همیشه این گفته را به یاد دارم. گمان میکنم توماس مرتون بود که گفت تمام عاشقان و قدیسان بزرگ، لودههای تعالییافته بودند! من عاشق این گفتار حکیمانه هستم، زیرا بهراستی اینگونه است.
" معجزه یا واقعیت؟ "
تونی رابینز: پس مسئلهی واقعگرا بودن چه میشود؟ بیشتر مردم بر واقعگرایی متمرکزند!
لئو بوسکالیا: خوب، اگر میدانستیم چه چیز واقعی است، آنوقت میتوانستیم واقعگرا باشیم. من تاکنون نتوانستهام بفهمم چه چیز واقعی است و چه چیز غیرواقعی!
تونی رابینز: و معمولاً برداشت مردم از واقعیت به مقدار بسیار زیادی از خود واقعیت محدودتر است، حتی اگر میدانستیم واقعیت چیست!
لئو بوسکالیا: همچنین معمولاً از نوع منفی است. من تعریف واقعیت را نمیدانم. من نمیدانم که واقعیت چیست، من همچون آن راهبی هستم که میپرسد «آیا من راهی هستم که پروانهای را که راهبی را میبیند میبینم یا پروانهای هستم که راهبی را که پروانه را میبیند میبینم؟
تونی رابینز: من که کاملاً گیج شدم!!!
لئو بوسکالیا: من نمیدانم. من نمیدانم کدامیک هستم. نمیدانم آنچه هستم چیست. عدهای بر این باورند که زندگی رؤیایی بیش نیست. ممکن است روزی از خواب بیدار شویم و پی ببریم هر چه از سر گذراندهایم در دنیای خیال بوده است. من مشکلی از این بابت ندارم و به آن اهمیت نمیدهم.
تونی رابینز: شما وقتی در این دنیا بودید اوقات خوشی را سپری کردید.
لئو بوسکالیا: نیازی ندارم بدانم یا نیازی ندارم مطمئن باشم که آیا زندگی رؤیا هست یا نیست. میتوانم همچنان با ایمان زندگی کنم. میتوانم با امید و با معجزه زندگی کنم. من تابهحال به خود زحمت ندادهام به معجزه باور پیدا کنم اما زندگیام همیشه با معجزه همراه بوده است. و مردمی که به معجزه باور ندارند کسانی هستند که میگویند چیزی به اسم معجزه وجود ندارد.
تونی رابینز: خیلی جالب است در گفتوگویی که در این مورد با دکتر برنی سیکل داشتم او میگفت اگر کسی به معجزه باور نداشته باشد واقعگرا نیست.
لئو بوسکالیا: کاملاً درست است و این سخن او بههیچوجه متناقض نیست. این از آن عبارتهای زیبا و شگفتی است که زبان میتواند بیافریند. کاری است که شاعران میتوانند با استفاده از چند کلمه انجام دهند و با قرار دادن معجزه گونهی کلمات در محلی درست یک شاهبیت زیبا بیافرینند. جملهای هست که آن را بسیار دوست دارم. همیشه آن را به یاد دارم و کمک بزرگی برای من است. آن راهبه ی کوچکی که میگفت اکنونکه کومهام سوخته است میتوانیم ماه را ببینم!
شاعران میتوانند با بهکارگیری زبان، نمادها و استعارهها چنین عبارتهای زیبا و پرمعنایی بسازند تا زندگی ما را غنیتر سازند و به ما کمککننده ماه را ببینیم، ماه سر جای خود است. اما ما این را نمیدانیم زیرا هرگز زحمت نگاه کردن به آن را به خود نمیدهیم.

تمام چیزهای شگفت زندگی نظیر چهرهی زیبای فرزندانمان، همیشه در برابر چشمان ماست اما ما نیمنگاهی به آنها نمیکنیم. حتی به چهرهی کسی که دوستش داریم نگاه نمیکنیم و این یکی از ماجراهای غمانگیز زندگی است.
یادم میآید یکی از پرسشهایی که در کلاس عشق از شاگردانم میکردم این بود: «آیا میدانید چشمان مادرتان چه رنگی است؟»
عبرتآموز بود که فقط سی درصد از حاضران در هر کلاس میتوانستند به این پرسش پاسخ دهند، اما همه پس از پایان کلاس به خانه میرفتند و به چشمان مادرشان نگاه میکردند، کمترین فایدهی این کار آن بود که بدون دانستن این موضوع از دنیا نمیرفتند و وقتی در بهشت از آنان پرسیده میشد چشمان مادرتان چه رنگی است میتوانستند از این آزمون روسفید بیرون آیند.
اما تصور کن کسی سالها در کنار مادرش زندگی کند اما هرگز به چشمان او نگاه نکند و نتواند بگوید چشمان او قهوهای است یا سبز، اگر دراینباره بیشتر فکر کنیم، متوجه خواهیم شد که اطلاعات ما در مورد کسانی که دوستشان داریم بسیار اندک است. برای مثال آیا میدانیم تاریخ تولد مادرمان کی بوده است؟ آیا از زندگی گذشتهی او قبل از ازدواج با پدرمان چیزی میدانیم؟ آیا از لحظههای ناامیدی او خبرداریم؟
اغلب ما وقت یا علاقهای برای دانستن این قبیل چیزها نداریم. آنگاه وقتی دلبندان ما از دنیا میروند در شگفت میمانیم که چرا هیچ یادمانی از آنان نداریم!
" پرسشهای برانگیزانندهی پدر "
تونی رابینز: حسی از ارتباط پیوستگی یا ریشهدار بودن. بگذارید دراینباره بیشتر صحبت کنیم. پدرتان هر شب پرسشهایی از شما میکرد. این پرسشها چه بودند؟
لئو بوسکالیا: پدرم هر شب از من میپرسید «دلبندم، امروز چه چیزی یاد گرفتهای؟ و ما همیشه مطلبی برای یادگرفتن داشتیم، زیرا یادگیری مطالب جدید برایمان اهمیت داشت و پیوسته از کتابهای اطلاعات عمومی استفاده میکردیم، همهی ما ناچار بودیم هرروز مطلب تازهای باد بگیریم اما این تجربه بهقدری زیبا بود که هنوز هم از آن استفاده میکنم. حرفی که پدرم در مورد رفتن به رختخواب با همان نادانیای که صبحها از خواب برمیخیزیم میگفت همیشه در یادم است. این گفتهی او بسیار دردناک و بیانگر عادتهای زشت ما و فرهنگ ما بود.
تونی رابینز: اما به نظر میرسد که او در شما عادتی کاملاً مفید ایجاد کرد.
لئو بوسکالیا: بلی. او در من شوقی فراوان برای آموختن پدید آورد، زیرا خود، آن را داشت. گاهی به این فکر میافتم مردی مثل پدر من بالقوه اندیشمندی بزرگ بود. او در عمل عاشقی بزرگ بود ولی همچنین میتوانست اندیشمندی بزرگ هم بشود. اما شرایط محیط او بهگونهای بود که مجبور شد در کلاس پنجم ترک تحصیل کند. از آن گذشته خانوادهای پرجمعیت داشت که هرگز نگذاشت گرسنه بمانند. در قبال همه احساس مسئولیت میکرد و همیشه از جان خود مایه میگذاشت. در زندگیاش کامروا بود و از هیچچیزی احساس پشیمانی نمیکرد. من این را میدانم، زیرا زمانی که در بستر مرگ افتاده بود مدت یک سال در کنار هم بودیم و فرصت داشتیم در مورد این قبیل موضوعها باهم حرف بزنیم.
فکر کردن در مورد گذشته و اینکه زندگی میتوانست بهتر ازآنچه بود باشد کمی ناراحتکننده است، اما همچنین به ما یادآوری میکند که هنوز زنده هستیم و میتوانیم به همهچیز دستیابیم و اگر نتوانیم، جای بسی تأسف خواهد بود. شرایط محیط گاهی مانع ما میشود. اما اگر هیچ شرایط نامساعدی وجود نمیداشت، هیچ بهانهای هم نمیتوانست وجود داشته باشد.
تونی رابینز: پس پدر شما نهفقط هر شب از شما پرسشهایی میکرد، بلکه میخواست پاسخ را نیز بداند. در حقیقت پاسخهای شما او را مجذوب میکرد.
لئو بوسکالیا: اگر ما پرسشی داشتیم بایست آن را بالا و پایین میکردیم و در موردش حرف میزدیم. برای مثال، فقط کافی نبود که جمعیت کشور نپال را بدانیم، بلکه همچنین بایست میدانستیم این کشور در کجای جهان واقع است. ازاینرو بود که وقتی سفر به دور دنیا را آغاز کردم از قبل میدانستم که کشور نپال در کدام گوشه از دنیاست و اطلاعات زیادی در مورد این کشور داشته همواره در حال آموختن بودن، شیوهی جالبی برای سپری کردن زندگی است که هرگز از آن خسته نمیشوید. تا زمانی که به افزودن چیزهایی تازه به ذهن و روان خود ادامه دهید، هرروز تازگی دارید و هیچگاه یکنواخت نمیمانید.
تونی رابینز: کاملاً روشن است. شما این موضوع را بهخوبی نشان دادید. بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم.
" زندگی در محلهای زاغهنشین "
تونی رابینز: اکنون در مورد آن دوره از زندگیتان صحبت کنید که همراه با خانوادهی خود به ناحیهی قدیمی شهر لسآنجلس مهاجرت کردید. شما در محلهای که میتوان آن را زاغهنشین خواند بزرگ شدید. در مورد آن محیط صحبت کنید.
لئو بوسکالیا: در آن زمان آنجا یک محلهی زاغهنشین بود، اما در معنای مثبت آن، نه در بار منفیای که معمولاً از شنیدن این واژه به ذهن ما متبادر میشود. در آن زمان، مردمی که به امریکا مهاجرت میکردند، برای احساس هویت و راحتی در یکجا گرد هم میآمدند. به همین دلیل ایتالیاییها، آلمانیها، یهودیها و … در کنار هم زندگی میکردند.
محلهای که من در شرق لسآنجلس در آنجا بزرگ شدم، اکنون محلهای زاغهنشین بابار منفی است، زیرا فقر در آنجا بیداد میکند، اما در آن زمان اگرچه آنجا محلهای فقیرنشین بود، چند فرهنگی هم بود و بسیار تجربهآموز. منظورم دوستان نزدیک است. در همسایگی دیواربهدیوار ما یک خانوادهی یهودی زندگی میکرد که پسرشان بهترین دوست من بود. همچنین چند دوست ژاپنی داشتم که وقتی در جریان جنگ جهانی دوم محل ما را ترک کردند تا در یک اردوگاه مستقر شوند، خیلی گریه کردم و همیشه برایشان نامه مینوشتم. من از تمام مزایای چنین محلهای برای رشد و نمو یافتن بهرهمند بودم. بنابراین میتوانم بگویم که آنجا نه یک محلهی زاغهنشین، بلکه محیطی زیبا برای زندگی کردن بود.
تونی رابینز: حتماً در آن زمان احساس بسیار بدی در مورد انگهایی که به شما میزدند داشتید.
لئو بوسکالیا: بلی، کسانی بودند که به من وصلههای ناجور میزدند و من مجبور بودم یکجوری با این مسئله کنار بیایم اما کار آسانی نبود. همچنین داغ ننگ فقیر بودن روی پیشانی من بود. همسنوسالهای من همگی کفش اسکیت داشتند اما من در تمام عمرم یک جفت کفش اسکیت از خودم نداشتم. هیچگاه دوچرخه نداشتم و همانگونه که گفتم تنها کتابی که مال خودم بود همان کتابی بود که خانم کتابدار کتابخانهی معلمان به من هدیه داده بود. تنها نوار ترانهای که داشتم یکی دیگر از دوستان نزدیکم به من داده بود. اما هیچکدام از این کمبودها مرا ناراحت نمیکرد، بلکه به من کمک کرد قدر و ارزش چیزهایی را که دارم بدانم و مرا از مسئولیتی که در برابر مردم ندار داشتم آنگاه ساخت . به همین دلیل است که در آخرین سالهای عمرم همگی داراییهایم را بخشیدهام و دیگر به چیزی نیاز ندارم. در سالهای اخیر سازمانی را به نام بنیاد خوشبختی بنیان نهادهام تا از این طریق به مجریان طرحهایی که مردم را با لذت بخشیدن آشنا میکنند کمک مالی کنیم. من از این بابت احساس خوشحالی بسیاری میکنم، زیرا اگر مردم را با لذت بخشیدن آشنا کنی، آنان را با بهترین لذت دنیا آشنا کردهای.

میخواهم بگویم در زندگی انجام دادن هیچ کاری آن احساس رضایت و خرسندی برخاسته از بخشیدن را به ما نمیدهد.
البته منظور از بخشیدن، فقط بخشیدن پول نیست که معمولاً نخستین چیزی است که با شنیدن این واژه به ذهن مردم متبادر میشود.
واریز کردن پول بهحساب یک سازمان خیریه کار خوبی است، اما با سر زدن به محل آن سازمان و در آغوش گرفتن یک بیمار مبتلابه ایدز برابر نیست. با رفتن به ملاقات سالمندان و در دست گرفتن دستان پیرزنان با پیرمردهایی که چندین روز است کسی به دیدارشان نیامده برابر نیست. بابا سر زدن به بیماری ناتوان و رسیدن به سرووضع او. این قبیل کارها هستند که آن رضایت خاطر را از اینکه در این دنیا کاری کردهایم در ما ایجاد میکنند. آنگاه پس از مدتی چنان غرق بخشیدن میشوی و این عمل تو چنان حالت زیبایی به خود میگیرد که حتی دربارهاش فکر هم نمیکنی. به این دلیل میبخشی که بخشیدن و از خود گذشتن میل و انگیزهای برخاسته از طبیعت درونی توست.
تونی رابینز: و اغلب مردم نمیدانند که چنین فرصتی در اختیاردارند.
لئو بوسکالیا: درست است. من قبلاً به شاگردان خود در کلاس عشق تکلیف کرده بودم که هر کس چیزی به دیگری بدهد و کاری برای کسی انجام دهد. اگر کسی پیشم میآمد و میپرسید «من چهکاری میتوانم برای دیگران انجام دهم؟» به شوخی به او میگفتم: «نکند عقل از سرت پریده؟ تو در کدام سیاره زندگی میکنی؟ کرهی مریخ؟ کافی است کمی به دوروبرت نگاه کنی. مردم گرسنه همهجا هستند. انسانهای تنها، کودکان نیازمند، مردمی که توانایی خواندن و نوشتن ندارند، خانههایی که نیازمند تمیز کردن و تعمیرند بهوفور در همهجا یافت میشوند.
مادر ترزا میگفت بزرگترین نشانهی عشق، برداشتن یکجا رو و تمیز کردن جلوی در خانهی کسی است، نیازی به داشتن یکمیلیون دلار پول نیست. اگر تو یکمیلیون دلار پول داشته باشی و بتوانی آن را ببخشی کار شگفتی انجام دادهای میخواهم بگویم هدف اصلی داشتن یکمیلیون دلار چیزی جز بخشیدن آن نیست. اما تو برای بخشیدن نیازی به آن نداری و گاهی حتی با بخشیدن این مبلغ کلان، آن رضایت خاطر برخاسته از جارو کردن جلوی خانهی کسی یا تروتمیز کردن یک بیمار ناتوان به دست نمیآید.
تونی رابینز: در ارتباط با این موضوع باید بگویم من خودم در فقر شدیدی بزرگ شدم. شخص ناشناسی هرسال در روز شکرگزاری به در خانهی ما میآید و برای ما غذا میآورد. آنها نمیخواستیم آن غذا را از او بپذیریم. درواقع پدرم نمیخواست، اما چارهای جز این نداشتیم. از آن زمان با خود عهد بستم که همیشه به مردم گرسنه کمک کنم اما هیچگاه به آنان پول ندادهام.
وقتی ۱۸ سال داشتم همینجوری و بدون تصمیم قبلی برای خرید به بازار رفتم. آن روز از اینکه برای نیازمندان خرید میکردم بسیار خوشحال بودم. وقتی میخواستم کالاهایی را که خریده بودم به مردم نیازمند تحویل دهم مثل یک کارگر آنها را تحویل میدادم نه مثل یک شخص عادی. از آن روز تاکنون هرسال در روز شکرگزاری این کار را انجام میدهم. در سالهای اخیر بچههایم را نیز با خود میبرم.
یک روز سبد بزرگی را که پر از پتو، پوشاک و خوراک بود برداشتیم و به همراه پسر چهارسالهام به پارکی که محل تجمع بیخانمانها بود رفتیم. نزدیکیهایی توالت عمومی مردی روی زمین دراز کشیده بود و لباسهای مندرس جورواجوری به تن کرده بود تا خودش را گرم نگه دارد، به پسرم گفتم که برود و سبد را به او بدهد و برای او یک روز شکرگزاری خوب آرزو کند. پسرم به آن مرد نزدیک شده سبد را در دستش گذاشت و گفت: «روز شکرگزاری مبارک.» ناگهان آن مرد بازوی پسرم را گرفت. من بیدرنگ به وسط صحنه دویدم و خواستم بر سر آن مرد فریاد بکشم، اما او فقط به چهرهی پسرم نگاه کرد، دست او را گرفت و بوسید و گفت: متشکرم!
این تجربه برای یک پسر چهارساله، تجربهای فراموش ناشدنی است و ازنظر من مردم باید چنین تجربههایی را از سر بگذرانند، زیرا اگر یکی از آنها را از سر بگذرانی، به آن عادت میکنی. و این عادت، عادتی مفید است و حال و هوای پرشوری را ایجاد میکند که از هر کلمهای که به زبان میآوری به بیرون میتراود.
لئو بوسکالیا: اگر لازم است عادتی داشته باشیم و به نظر من باید که داشته باشیم – باید از نوع مثبت آن باشد. منظورم عادت سلام کردن به مردم، لبخند زدن به روی دیگران، در طبق اخلاص گذاشتن داروندارمان، ادا کردن وظیفه و مسئولیتی که در قبال دیگران داریم و این قبیل کارهاست. اینها عادتهای زیبایی هستند، عادتهای سالمی که به رشد دیگران کمک میکنند.
ما باید این زیباییها را بیاموزیم و پرورش دهیم. آنها در فطرت وجود ما هستند، اما بهتدریج که بزرگتر میشویم از اینکه وجود خود را گسترش بدهیم میترسیدم، میترسیم که نکند مرا طرد کنند. تو تا وقتی دست به عمل نزنی از نتیجه آگاه نخواهی شد. همهی تجربیات ارزشمند زندگی چنیناند. تو تا وقتی آنها را از سر نگذرانی و امتحانشان نکنی، آن لحظه که مطمئن شوی امنوامان هستی، بدان که مردهای.
" عشق ورزیدن را چگونه باید آموخت؟ "
تونی رابینز: کاملاً واضح است که احساس امنیت در فهرست شما مقام بالایی ندارد. بگذارید از شما بپرسم که چگونه باید به مردم یاد دهیم عشق ورزیدن را یاد بگیرند. گفتیم که مردم باید عشق ورزیدن را یاد بگیرند. اما چگونه؟
لئو بوسکالیا: شاید کسانی باشند که بتوانند این کار را انجام دهند اما چنین کاری فراتر از توان من است. من نمیتوانم به مردم یاد بدهم چگونه عشق بورزند. فقط میتوانم راههای گوناگونی را پیش پایشان بگذارم. میتوانم ایدههای مختلفی را با آنان مطرح سازم تا در موردش فکر کنند. میتوانم آنان را به مراقبه وادارم یا پیشنهادهایی در این زمینه بکنم. اگر کتابهایی را که نوشتهام مرور کنید متوجه خواهید شد که هیچکدام از آنها در زمرهی کتابهای کاربردی قرار ندارند.
میدانید که در بخش بررسی کتاب روزنامهی نیویورکتایمز فهرستی از کتابهای پرفروش منتشر میشود و خوشبختانه چند تا از کتابهای من در ردیف کتابهای پرفروش قرار دارند. آنها کتابها را در سهطبقهی داستانی، غیرداستانی و کاربردی طبقهبندی میکنند، تابهحال هیچیک از کتابهای من در طبقهی کتابهای کاربردی قرار نگرفتهاند، زیرا من هرگز در کتابهایم به مردم نگفتهام که چگونه کاری را انجام دهند، بلکه هزاران راه در پیش پای آنان گذاشتهام.
تونی رابینز: شما بیشتر از استعارهها و تمثیلها استفاده میکنید.
لئو بوسکالیا: مثالهایی از رفتارهای عاشقانه، مثالهایی از رنج و درد و غلبه بر ترس و چیزهایی از این قبیل. فقط میگویم به این نگاه کنید.
این تنها راه اساسی یاددادن است. اگر کسی خیال میکند با گفتن برخی مطالب میتواند به مردم چیزی یاد دهد لابد خیلی نادان است. دو بهعلاوهی دو میشود چهار.
برای من یاددادن همیشه حکم گستردن سفرهای از غذاهای گوناگون و دعوت از مردم برای خوردن آن غذاها را دارد. چونکه میدانم اگر غذاهای گوناگونی عرضه کنم همه غذای موردعلاقهی خود را خواهند یافت، اما اگر خوراکهای اندکی در سفرهی خود داشته باشم، افرادی پیدا خواهند شد که به آن غذاها حساسیت دارند یا اینکه از آنها خوششان نمیآید و درنتیجه دیگر هیچگاه سر سفرهی تو بازنخواهند گشت. بهاینترتیب، وقتی من مردم را سر سفرهی خود دعوت میکنم و میگویم از خودتان پذیرایی کنید و هرچه دوست دارید بخورید، اگر آنان غذاهای مرا خوب و مفید یافتند، چرا دفعهی بعد برای مثال مارچوبه یا کنگر را امتحان نکنند؟ اگر هم نخواستند، میتوانند از خوردنشان صرفنظر کنند!
از این راه است که میتوان به مردم چیزهایی یاد داد. همانگونه که اگزوپری’، نویسنده و فیلسوف فرانسوی میگفت: یادگیری، به بیرون کشیدن است نه زورچپانی به درون!

پس آموزنده است اگر بگویم تمام آنچه لازمهی رشد و تکامل ماست از قبل درون ماست. کاری که معلم انجام میدهد این است که به ما کمک میکند به این منابع درونی دسترسی پیدا کنیم و ما را تشویق میکنند آنها را استخراجکنیم. وقتی این کار را کردیم از آنها تجلیل میکنند و میگوید اکنون دوباره به درون خود رجوع کن و چیز دیگری پیدا کن
" تعالیم ذن و بودیسم "
تونی رابینز: سقراط میگفت یادگیری همان به یادآوردن است. بنابراین من معتقدم همهی منابع در وجود ما هستند. در اینجا نیز موضوع آگاه کردن مردم از آنها مطرح میشود. همانطور که گفتید، استعارهها، حکایتها و تمثیلها نیروی زیادی در خود نهفته دارند و شما بهراستی در استفاده از آنها ماهرانه عمل کردهاید. چنین به نظر میرسد بسیاری از حکایتهایی که شما به کار میبرید از مکتب ذن یا بودیسم برگرفتهشده است. آیا این دو مکتب در راه و هدفی که دنبال میکنید نقشی به عهده داشتهاند؟
لئو بوسکالیا: زمانی که در آسیا اقامت داشتم دنبال چنین چیزهایی بودم.
در آن زمان، این کار بسیار شایع بود. وقتی در ژاپن بودم در محضر یک استاد ذن تحقیق و مطالعه کردم. سپس به تایلند رفتم و در بانکوک مدتی در یک معبد بودایی با راهبه ها زندگی کردم. هر کاری میکردند من هم میکردم. در رودخانه شنا میکردیم، سرود میخواندیم، مراقبه میکردیم و از یک مرشد بزرگ که هنوز زنده است و اغلب او را میبینم درس میگرفتیم. تجربهی بسیار آموزندهای بود. اما همانگونه که آن مرشد بودایی میگفت، اگر یاد گرفته بودم چشمانم را بازکنم، هر چیزی که در آنجا یاد گرفتم میتوانستم همینجا یاد بگیرم.
بنابراین من توصیه نمیکنم که همه باید باروبندیلشان را ببندند و به یک معبد بودایی بروند. این کار برای بسیاری از مردم وقت تلف کردن است. گروه بیتل ها این را ثابت کردند. اعضای این گروه به شرق سفر کردند تا بهروشنی برسند اما در آنجا پی بردند آنچه را به دنبالش بودند میتوانستند در لندن پیدا کنند و این سفر لزومی نداشت.
پس باید گفت راههای بسیاری وجود دارد. مسیرهای بسیار، مردم و معلمان بسیار. و این بسیار شگفتانگیز است، زیرا به آن معناست که ما میتوانیم راه مناسب خود را از میان دیگر راهها انتخاب کنیم. میتوانیم به دنبال معلمها و آموختنیهایی برویم که با ما سازگار هستند.
تونی رابینز: در مورد کسانی که تجربهی مشابهی را از سر میگذرانند اما واکنشهای متفاوتی نشان میدهند چه میتوان گفت؟ با دو نفر بدرفتاری میشود اما آنان به دو روش کاملاً متفاوت رفتار میکنند چرا؟
لئو بوسکالیا: ازنظر من بخش زیادی از زندگی، یک نگرش و انتخاب است. ممکن است کسی یک سیلی بخورد و برای همه همیشه در خود فرو برود و وجودش را شکوفا نسازد. ممکن است دیگری پنجاه سیلی بخورد و راه خودش را برود و آن را چیز مهمی بهحساب نیاورد.
به گمان من نوع تفکر من است که زندگی مرا سرشار از شادی، معجزه و شگفتی میسازد. من در دنیایی جداگانه زندگی نمیکنم، بلکه در همان دنیایی زندگی میکنم که دیگران میکنند. مجبورم باهمان ترافیک، همان مالیات بر درآمد و همان مردم خرافاتی به سر برم. هر چه دیگران را به تباهی میکشاند مرا نیز به تباهی میکشاند. تفاوت در نوع نگاه من به زندگی است و میدانی که از نگاه من، هیچ تجربهای بهخودیخود بد نیست.
تونی رابینز: این باوری بسیار مهم است.
لئو بوسکالیا: ازنظر من همهی تجربههای زندگی باارزشاند. یک تجربه زمانی شکلی ناگوار به خود میگیرد که از آن درس نگیریم، و اگر تو از رویدادی درس نگیری، دوباره به سرت خواهد آمد و بهاحتمال بسیار زیاد سیلی دیگری خواهی خورد. پس تو یاد میگیری، رنج و زحمت را به جان میخری، بیشتر میآموزی، دوباره به آن موقعیت بازمیگردی، دوباره یاد میگیری و همینطور تا آخر.

اگر تو هر تجربهای را تجربهای آموزنده تلقی کنی و از آن درس و عبرت بگیری، آنگاه حتی دردناکترین تجربهها برای دیگر مردم، برای تو به تجربهای مثبت تبدیل میشود
به گمان من نکته در اینجا نهفته است. اگر رازی برای خوشبختی وجود دارد، آن راز، پیدا کردن راهی برای دگرگون ساختن تمام تجربههای زندگی به تجربههای مثبت و آموزنده است. و اگر تو بتوانی نهاییترین و ویرانگرترین تجربهی زندگی، یعنی مرگ را تجربهای مثبت در نظر بگیری آنگاه تمام دیگر تجربههای زندگی در نگاه تو بیارزش و کماهمیت میشوند و در برابر آن رنگ میبازند.
"سوگواری و داغدیدگی "
تونی رابینز: شما در این قبیل موارد چه میکنید؟ برای مثال به خانوادهای که فرزند ۱۵ سالهشان را در یک تصادف ازدستدادهاند و درد و رنج بسیاری را تحمل میکنند چه دلداریای میتوانید بدهید؟ در اینجا نیز میدانم که سخنی از معنا و مقصود زندگی نخواهید گفت، اما این به معنایی که مردم از زندگی استنباط میکنند بازمیگردد.
لئو بوسکالیا: نمیدانم خبردارید یا نه که بهتازگی کتابی در مورد مرگ نوشتهام که The Fall of Freddy The Leaf نام دارد. همراه این کتاب دو نوار هست که در آنها به موضوع سوگواری پس از مرگ پرداختهام. در آنجا به این موضوع اشارهکردهام که هر انسانی حق دارد هر احساسی داشته باشد و اگر کسی پس از مرگ عزیزی سوگواری نکند، انسان نیست. پس وقتی عزیزی را از دست میدهی، جیغ بزن، فریاد بکش، گریه کن، بر درودیوار بکوب، به سرنوشت بد خود افسوس بخور، سر مزار او زار بزن و بگذار این احساسها جاری شوند. آنگاه بدان این اتفاق جزئی از روند زندگی است که فراتر از اختیار توست. مهار آن در دست نیروی بزرگتر است که در موردش هیچ نمیدانی. پس بگذار بگذرد و برود. آنگاه میتوانی همهچیز را سروسامان دهی.
اما اگر به این دلیل که گمان میکنی احساساتی بودن کار زن هاست یا نشانهای از ضعف و عدم کنترل توست احساسات خود را انکار و سرکوب کنی، بخشی بسیار حیاتی و بااهمیت از وجودت را سرکوب کردهای. مردمی وجود دارند که با از دست دادن چیزی چنان بغض خود فرومیخورند که آن بغض تا ابد در گلویشان گیر میکند و دیگر نمیتوانند مثل گذشته زندگی کنند، زیرا ازآنپس هر چیزی را که میبینند از پشت آن پردهی تاریک میبینند. و این بدان معناست که چنین کسانی نه یک زندگی، بلکه دو زندگی را ازدستدادهاند
تونی رابینز: یا اگر خانواده و مردمی که به آنان وابستهاند داشته باشند، زندگیهای بیشتر
لئو بوسکالیا: درست است.
"ترس، بزرگترین مانع عشق "
تونی رابینز: لئو، بهراستی چه چیزی سد راه عشق میشود و جلوی آن را میگیرد؟
لئو بوسکالیا: گمان میکنم بیش از هر چیز ترس و بزدلی، زیرا عشق قدرت فراوانی میخواهد.
تونی رابینز: به سبب آسیبپذیر بودن؟
لئو بوسکالیا: تو آسیبپذیر هستی و ممکن است آسیب ببینی. ممکن است اوضاع بر وقف مرادت پیش نرود. تمام این چیزها تو را میترساند. این در حالی است که درواقع، هیچچیزی برای ترسیدن وجود ندارد. اگر تو عاشقی بهتماممعنا باشی، هیچکس نمیتواند آسیبی به تو برساند. این حالت، شبیه این است که تو فقط به این سبب که این کار تو را خوشحال میکند سبدی پر از پرتقال به کسی بدهی، نه به سبب اینکه از او توقع داری از تو تشکر کند و بگوید دلم برای یکدانه پرتقال لکزده بود. پس در اینگونه عشق ورزیدن، چیزی برای از دست دادن نخواهی داشت. اما اگر تو انگیزههای دیگری داشته باشی و با چشمداشت عشق بورزی، آن دیگر عشقی راستین نخواهد بود.

پس آموزنده است اگر بگویم تمام آنچه لازمهی رشد و تکامل ماست از قبل درون ماست. کاری که معلم انجام میدهد این است که به ما کمک میکند به این منابع درونی دسترسی پیدا کنیم و ما را تشویق میکنند آنها را استخراجکنیم. وقتی این کار را کردیم از آنها تجلیل میکنند و میگوید اکنون دوباره به درون خود رجوع کن و چیز دیگری پیدا کن
اگر تو عاشقِ عاشق شدن باشی و برای این عشق نورزی که در عوض به تو عشق بورزند، هیچچیزی برای ترسیدن و هیچ احتمالی برای آسیب دیدن تو وجود نخواهد داشت. اما انجام دادن این کار سخت است، زیرا ما در فرهنگی پرورش مییابیم که میگوید هرگز تا چیزی از کسی نستاندهای، چیزی به او مده. در این فرهنگ، اندازهی این را که چقدر میدهیم میزانی که به دست میآوریم تعیین میکند.
همیشه از کار برخی از مردم در عید کریسمس تعجب میکنم که چطور برای فرستادن کارت تبریک به دوستان و آشنایان خود فهرستی تهیه میکنند و برای مثال چون خانوادهی براون برای آنان کارت تبریک نفرستاده، آنان را از فهرست خارج میکنند.
چطور جرئت میکنند؟ تو به این دلیل برای کسی کارت تبریک میفرستی که او در عوض یکی برای تو بفرستد؟ این کار، حماقت محض است. تو برای این به کسی هدیه میدهی که احساس میکنی ناچاری این کار را بکنی؟ اگر چنین است، تا جایی که به من مربوط میشود هدیهات را برای خودت نگاهدار. من هدیهی تو را نمیخواهم. اسم آن هدیه است ولی هدیه نیست، هدیه باید آزادانه، با شور و شعف و بدون هیچ چشمداشت به دیگران داده شود و این نشاندهندهی عشق واقعی است.
بنابراین، وقتی ما در جستوجوی عشق برمیخیزیم، در حقیقت در جستوجوی چیزی هستیم که عشق دیگران نصیبمان میکند. اینگونه نیست که برویم عشقمان را به دیگران نثار کنیم، زیرا اگر چنین بود میتوانستیم پیوسته و بدون اینکه کفگیرمان به تهِ دیگ بخورد به مردم عشق بورزیم.
تونی رابینز: برخی از مردم را میشناسم (راستش را بخواهید خودم یکی از آنان هستم) یکی از الگوهای من درگذشته این بود که در هر موردی همیشه باید بیش از دیگران عشق خود را نثار کنم تا احساس میکردم شایستهی عشق هستم. اگر روراست باشم باید بگویم هنوز هم گاهی این الگو را در خود میبینم. ازنظر شما این الگو از کجا پدید میآید؟ آیا برخاسته از درک و فهم من از خوب بودن این کار است یا از چشیدن طعم لذت بخشیدن و از خود گذشتن و انجام ندادن آن از روی اجبار یا ..؟
لئو بوسکالیا: گمان میکنم پاسخ این پرسش را خودتان دادید. وقتی عشق خود را به کسی عرضه میکنی، مقدار و اندازهی آن مهم نیست. تو آن را وزن نمیکنی، عشق کالا نیست که بتوانی وزنش کنی. اینگونه نیست که تو یک مثقال عشق به من بدهی و من به تو یک تُن بدهم. اگر اینگونه باشد من از تو برتر خواهم بود، زیرا تو به من بدهکار میشوی. ویژگی عشق همین است. اگر تو عشق خود را به کسی بدون چشمداشت نثار نکنی، آن عشق نیست.
و اگر ما بهراستی عشق بورزیم – دوباره به پرسش اصلی تو بازگردیم – هیچچیزی برای ترسیدن وجود ندارد. اما میبینی که امروز عشق چقدر حقیر و پست شده است؟ این روزها همگی تقصیرها را به گردن عشق میاندازیم و پیوسته میگوییم تقصیر عشق است، بسوزد پدر عاشقی و …
تونی رابینز: برعکس، نبودن عشق است که چنین مشکلاتی میآفریند.
لئو بوسکالیا: عشق در این میان کارهای نیست، ما هستیم که همهکارهایم. عشق مسئول مشکلات زندگی ما نیست. عشق در معنای کلاسیک خود بسیار شگفت و ناب است و به رشد و تکامل انسان کمکهای شایانی کرده است. عشق با معجزه و شگفتی زندگی قرین است. عشق کاری با هیچیک از این منفی گرایی ها ندارد. ما هستیم که منفی گراییم. من همیشه به مردم میگویم عشق بسیار ساده و آسان است، ما هستیم که پیچیده و بغرنجیم
" عشق چیست؟ "
تونی رابینز: پس بالاخره به ما بگویید عشق چیست؟ البته میدانم که شما هرگز تعریفی از عشق ارائه نمیکنید
لئو بوسکالیا: من میتوانم در این مورد صحبت بکنم تا شما آن را به ویژگیهای گوناگون تقسیمبندی کنید.
تونی رابینز: خیلی خوب، پس به ما بگویید ویژگیهای یک عاشق بزرگ چیست ؟
لئو بوسکالیا: بسیار خوب، حالا کار من راحتتر شد. همانگونه که میدانید من کتابی نوشتهام به نام یکدیگر را دوست بداریم. کاری که در این کتاب کردم این بود که پرسشنامههایی را نزد بیش از هزار نفر از زوجهایی که توانسته بودند رابطه زناشویی پایداری را به مدت ۱۵ تا ۲۰ برقرار کنند فرستاده بودم و از آنان پرسیده بودم کدام ویژگیها عشق و علاقهی شما را مستحکم ساخته و به آن دوام بخشیده است؟
ویژگیهایی که آنان برشمرده بودند بسیار ساده بود. نخستین ویژگی که گمان میکنم شما هم بتوانید حدس بزنید، درد دل کردن بود، یعنی توانایی همصحبتی با شریک زندگیمان و ابا نداشتن از بر زبان آوردن احساساتمان . همهی مردم از اهمیت درد دل کردن آگاهاند اما آیا کسی با یار خود درد دل میکند؟ هرگز.
بسیار دردآور است اگر بگویم ما هنر ظریف درد دل کردن را از یاد بردهایم. هنری که آنچه را در دل ما میگذرد آشکار میسازد. البته منظور از درد دل کردن این نیست که امروز عصر وقتی به خانه بازگشتید به همسر خود بگویید: «عزیزم بیا بنشین که میخواهم امروز با تو در مورد تمام چیزهای منفی و تمام چیزهای مثبت صحبت کنم.»

درد دل کردن بهطور طبیعی از باهم بودن و احساس صمیمیت برمیخیزد؛ زمانی که شما شروع به صحبت در مورد موضوعهایی بکنید که اهمیت فراوان دارند
یکی دیگر از ویژگیهایی که در بالای فهرست قرار داشت، بخشیدن و گذشت کردن بود که بسیار لازم و اساسی است. در رتبهی بعدی نیز رابطهی عاطفی قرار داشت و جالب اینجا بود که آنان رابطهی عاطفی را از رابطهی جنسی جدا کرده بودند. درحالیکه رابطهی عاطفی رتبهی دوم یا سوم را به خود اختصاص داده بود، رابطهی جنسی در جایگاه هشتم قرار داشت. حال اگر به فرهنگ حاکم بر کشور ما نگاهی بیندازی، گمان میکنی تا زمانی که زندگی جنسی کاملی نداشته باشی و به نقطه اوج لذت جنسی نرسی، شکستخوردهای
تونی رابینز: ارگاسم بیستودو ساعته!
لئو بوسکالیا: اما در ذهن آن مردم رابطهی عاطفی هیچ ارتباطی با رابطهی جنسی نداشت. رابطهی عاطفی یعنی مهربانانه نزدیک شدن به یار خود و دست نوازش کشیدن بر سر او. یعنی نوشتن یادداشت کوتاهی نظیر «عزیزم، نمیدانم بدون تو چگونه سر کنم» و چسباندن آن به در یخچال. یعنی وقتی همسرتان با اتومبیل شما تصادف میکنند و آن را دربوداغان میکند به او بگویید فدای سرت. خودت که سالمی؟|
اما ما رابطهی جنسی را که تنها بخش کوچکی از رابطهی عاطفی است علم کردهایم و آن را در ذهن مردم فرونشاندهایم، به همین دلیل است که در روابطمان با شریک زندگیمان از پس برآمدنها سخن میگوییم نه از عشق ورزیدن.
وقتی دراینباره خوب بیندیشیم آن را بسیار تأسفبار خواهیم یافت و باز پای پست و ناچیز شمردن عشق به میان کشیده خواهد شد. کار بهجایی رسیده است که دیگر جملهی دوستت دارم» را بر زبان نمیرانیم. گویی از گفتن این جمله هراس داریم. به همین دلیل مردمی که این جمله را بهاندازهی کافی نمیشنوند، وقتی کسی به آنان میگوید «دوستت دارم» بدگمان میشوند و احساس میکنند تهدید شدهاند. نمیدانند با آن چگونه برخورد کنند.

در پایان به این نقطه میرسیم که باید پا روی ترمز بگذاریم و از خود بپرسیم چه چیزهایی در زندگی دارای اهمیت هستند.
اگر آنها چیزهایی باشند که بهراستی مهم هستند، آنگاه باید از خود بپرسیم آیا در مسیر دست یافتن به آنها هستیم یا نه. اگر پاسخ منفی بود، دست از هر کاری که میکنید بردارید تا پاسختان مثبت شود. غیرازاین، هیچ راه دیگری برای یافتن عشق وجود ندارد و هیچ راهی برای دست یافتن به خوشبختی و کامروایی در زندگی نیست.
تونی رابینز: بسیار جالب است، یکی از پرسشهای موردعلاقهی من که از مردم میپرسم این است که میخواهید پس از اینکه از دنیا رفتید از شما چگونه یاد کنند؟
لئو بوسکالیا: میخواهم خاطرهی کسی از من بر جای بماند که با تمام وجود و با شور و حرارت زندگی کرد. از من خواستهاند برای سنگقبرم نوشتهای تهیه کنم گمان میکنم بهترین نوشته جنین چیزی باشد :
اینجا لئو خوابیده است. کسی که از زندگی کردن مرد!
تونی رابینز: هیچ جملهای رساتر از آن نمیتوانست در وصف شما گفته شود. پیل کابرون میگفت که کار شما پردهبرداری از روی چهرهی عشق است و شما بیگمان هرروز عشق را به مردم مینمایانید. میخواهم از اینکه عواطف، احساسات و بیشتر از همه عشقتان را با ما در میان گذاشتید، از شما سپاسگزاری کنم.
لئو بوسکالیا: عشق تنها چیزی است که من برای عرضه به دیگران دارم.
تونی رابینز: کسی نمیتواند انتظاری بیش از این از شما داشته باشد.
لئو بوسکالیا: از شما سپاسگزارم.
تونی رابینز: خدا نگاهدار شما باشد.
لئو بوسکالیا: خدا نگاهدار شما باشد.
– پایان قسمت سوم و پایانی –
خیلی عالی بود
مطلب مفیدی بود