عشق ورزیدن را باید آموخت ( گفتوگوی آنتونی رابینز با دکتر لئو بوسکالیا )
قسمت دوم | دیدار با دکتر عشق
" یک پژوهش آموزنده در مورد کلمات "
آنتونی رابینز: خاطرم هست در یکی از کتابهای شما در مورد تحقیقی خواندم که در یک دانشگاه شرقی در مورد کلمهی کمونیست انجام شده بود. پژوهشگران به همهجا سر میزدند و از مردم معنای این کلمه را میپرسیدند. هیچکس پاسخ صحیح را نمیدانست اما همه میگفتند که اصلاً از این کلمه خوششان نمیآید!
لئو بوسکالیا: درست است؛ و میگفتند که باید کمونیستها را کشت.
آنتونی رابینز: بلی، آنان را باید کشت!
لئو بوسکالیا: قضیه خیلی دردناکتر از این بود. به خاطر دارم یکی از خانمهایی که در آن پژوهش از او پرسش شده بود گفته بود نمیدانم منظور از کلمهی کمونیست چیست، اما باید کمونیستها را از بین ببریم زیرا آنان خطری برای جهان هستند!
من نمیدانم. شاید حق با آن خانم باشد، اما او پیش از هر چیز دستکم باید بداند که میخواهد چه چیزی را نابود کند؛ و این بسیار وحشتناک است. کلمات هم میتوانند بیافرینند و هم نابود کنند. میتوانند چیزی را پربار سازند یا آن را کمرنگ کنند. به همین دلیل ما باید در مورد کلماتی که به کار میبریم دقیق باشیم. حتی در مورد کلمات معمولی روزمره. کلمهای که مرا بسیار میترساند و گمان میکنم نود درصد مردم را محدود میکند کلمهی «نه» است. وقتی میشنوم کسی نه میگوید پشتم تیر میکشد. درواقع آنان به زندگی نه میگویند. به عشق، به زیبایی، به هنر، به طبیعت، به خدا نه میگویند. همهی زندگیشان نه است؛ و این دردناک است، زیرا زندگی آری است. عشق آری است، زیبایی آری است. حتی نباید به درد نه بگوییم.
بزرگترین درسهایی که من در زندگی آموختهام از راه درد بوده است. شاید من دوست داشته باشم از راه لذت یاد بگیرم که بهترین راه است؛ اما زندگی همیشه با لذت همراه نیست، کسی که دوستش دارید روزی خواهد مرد یا شما را ترک خواهد گفت یا اتفاق ناگواری خواهد افتاد که شما را به گریه خواهد انداخت. البته گریه کردن هیچ اشکالی ندارد. گریه کردن بهنوعی چشمها را شستوشو میدهد و به ما کمک میکند بهتر ببینیم. مادامیکه از هر تجربهای درسی بگیریم، هیچ تجربهای بد نیست. تنها تجربهی بد آن است که از آن چیزی نیاموزیم.

مادامیکه از هر تجربهای درسی بگیریم، هیچ تجربهای بد نیست. تنها تجربهی بد آن است که از آن چیزی نیاموزیم
"آیا سرنوشت ما از پیش تعیینشده است؟ "
آنتونی رابینز: یکی از دغدغههای من با افرادی است که با تأکید بیشازاندازه بر اهمیت خانواده یا والدین بر زندگی خود، همهچیز را از پیش تعیینشده میدانند. این تئوری وقتی به عقب برمیگردیم و کودک درونمان را شفا میدهیم بسیار باارزش است اما وقتی تعیینکنندهی سرنوشت ما شود، توانایی تصمیمگیری و رقم زدن سرنوشتمان را از دست میدهیم. ممکن است شما دراینباره صحبت کنید؟ از نظر شما چه چیزی سرنوشت انسان را تعیین میکند؟ بی کمان دوران کودکی نقش عمدهای در این میان بازی میکند.
لئو بوسکالیا: این پرسش بسیار عمیق است و هر وقت با پرسشهای عمیق روبهرو میشوم احساس نادانی به من دست میدهد. برای این پرسش پاسخی ندارم. فقط میتوانم بگویم چگونه آن را برای خود حلوفصل کردهام که آن را برای خودم معتبر میسازد و ممکن است برای دیگران اینگونه نباشد.
من به این نتیجه رسیدهام که برای همهی پرسشهای کلی پاسخهای درست وجود ندارد. فقط میتوانیم حدسهایی بزنیم. دلیل وجود مرگ چیست؟ چرا زندگی دنیوی جاودان نیست؟ چرا باید رنج کشید؟ چرا با کودکان بدرفتاری میشود؟ چرا برخی بسیار باهوشاند و برخی عقبماندهی ذهنی به دنیا میآیند؟ من پاسخ این پرسشها را نمیدانم. تنها چیزی که میدانم این است که اگر میخواهم زندگی خوبی را سپری کنم راههایی وجود دارد که میتوانم در پیش بگیرم؛ و تا زمانی که این راهها را میروم و با خودم روراست هستم میتوانم زندگیام را با خوبی و خوشی سپری کنم.
آنتونی رابینز: دستکم به ما بگویید خود شما به چه پاسخهایی برای این پرسشها رسیدهاید؟
لئو بوسکالیا: پیش از هر چیز من زندگی را زیبا میدانم و معتقدم که مردم ذاتاً خوب هستند. اشکال کار اینجاست که گاهی بیراهه میرویم، زیرا ما خدا نیستیم، بلکه انسان هستیم و جایزالخطا. به گمانم برخی از مشکلات بزرگ زمانی پدید میآیند که باور میکنیم موجوداتی کامل هستیم؛ زمانی که باور میکنیم دنیا باید کامل باشد یا زمانی که بهگونهای رفتار میکنیم انگار خدا هستیم.

فلسفهی کلی من در زندگی این است که نمیخواهم قدرت خودم را به رخ دیگران بکشم یا بر کسی تسلط پیدا کنم، زیرا برای من مهمتر از هر چیز، آزاد و رها زیستن است. زندگی کردن بر اساس آنچه هستی
من به دنبال آنم که پاسخهای زندگیام را بیابم و آنگاه آنها را با دیگران در میان بگذارم تا از آن بهرهجویند.
من کلماتی مانند سازش و مدارا را زیبا میدانم اما برخی از مردم درک درستی از ارزش این مفهوم ندارند. از نظر من اگر کسی میخواهد عشق بورزد قبل از هر چیز باید یاد بگیرد که چگونه سازش و مدارا کند و از خود گذشت نشان دهد. جالب اینجا بود که در دهه ۱۹۶۰ میلادی بسیاری از مردم مردن را به گذشت کردن ترجیح میدادند.
همچنین من معتقدم زندگی را باید در راه جستوجو و شناخت خود گذراند؛ اما بسیاری از مردم چنان غرق در زندگی خویش میشوند که خود را گم میکنند. حتی نمیدانند کیستند؛ و اگر روزی با خود رودررو شوند، خودشان را بهجا نخواهند آورد. من عاشق حکایت آن مردی هستم که در جستوجوی معنای زندگی بود. میدانید، یکی دیگر از پرسشهایی که مردم را سردرگم میکند این است که زندگی چیست؟ معنای زندگی چیست؟ چرا به این دنیا آمدهایم؟
" معنای زندگی را فقط با زندگی کردن میتوان فهمید "
آنتونی رابینز: چرا نباید زندگی کرد تا معنای زندگی را فهمید؟
لئو بوسکالیا: بلی، برای دست یافتن به پاسخ این پرسشها باید زندگی کرد.
جستوجوگری پیش مرشد خود رفت که بیستوپنج سال در بالای کوه به سر میبرد و در مورد اینکه زندگی چیست مشغول مراقبه بود. همهی مردم مطمئن بودند که او پاسخ این پرسش را میداند. وقتی جستوجوگر نزد مرشد رسید از او پرسید: « استاد میتوانید به من بگویید زندگی چیست؟» مرشد در پاسخ گفت: «زندگی کاسهای پر از گیلاس است». جستجوگر پرسید: «بهراستی چنین است؟» مرشد گفت: «از نظر تو چنین نیست؟»
من این حکایت را بسیار دوست دارم، زیرا ازآنجاکه سروکارم با نوشتن کتابهایی در مورد عشق ورزیدن و هنر زندگی کردن است، همه از من انتظار دارند پاسخ همهی پرسشها را بدانم. به همین دلیل هر روز نامههایی از افراد مختلف به دستم میرسد که در آنها از من میپرسند: فلان اتفاق برای من افتاده، چهکار باید بکنم؟
من در پاسخ مینویسم: پاسخ پرسش تو در خود توست نه در من. من چه میدانم تو چهکار باید بکنی؟ من حتی نمیدانم تو کیستی، آنوقت از من میخواهی مشکلات زندگی تو را حل کنم؟
آنتونی رابینز: شما با این پاسخ میخواهید آنها را به خود آورید تا به ندای درونشان گوش فرا دهند.
لئو بوسکالیا: همینطور است. میخواهم به آنان بگویم که من برای وجود شما احترام قائلم، زیرا آنچه ادامهی زندگی را برای من ممکن ساخته است، احترام گذاشتن به شأن و مقام همهی انسانهاست. از نظر من واژهی کلیدی، شأن و مقام انسان است و گمان میکنم بیشتر وقتها به این دلیل دست به کشتار دیگران میزنیم که هیچ شناختی از ارزش و مقام آنان نداریم با اینکه میکوشیم برداشتها و پیشفرضهای نادرستمان از ارزش و مقام انسان را به دیگران تحمیل کنیم و اینیک فاجعه است. من حق ندارم در مورد دیگران قضاوت کنم. اگر هدفی برای زندگی دارم – و هنوز مطمئن نیستم که آن هدف چیست – باید غنی کردن دیگران باشد؛ و آن روز برای من روزی باشکوه و آن تجربه، تجربهای دلانگیز است، زیرا من با کسی یا چیزی روبهرو شدهام که او را کمی غنیتر از پیشساختهام.
آنتونی رابینز: حرفهای شما کمی ضدونقیض به نظر میرسد. مطمئنم برداشت من نادرست است. شما ازیکطرف میگویید برای دیگران پاسخی ندارید، اما از طرف دیگر میخواهید هرچه را در زندگی آموختهاید در اختیار دیگران بگذارید تا آنچه را برایشان ارزشمند است از آن برگزینند.
لئو بوسکالیا: اینکه من از خودم چیزی داشته باشم امری کاملاً ضروری و اساسی است. من مثل آن مرشد، نادان به بالای کوه میروم و پس از مراقبه به این بصیرت میرسم که دنیا کاسهای پر از میوهی گیلاس است. آنگاهکه به چیزی دستیافتم تا آنجا که میدانم، تنها هدف از داشتن آن، سهیم شدن آن با دیگران است.
اگر تو به پاسخی دستیافتهای که به حالت مفید بوده، آن را در اختیار دیگران بگذار؛ اما نگو این درست است، یا این پاسخی است که به دنبالش بودی، فقط بگو پاسخهای زیادی هست. راههای زیادی برای رفتن هست.
آنتونی رابینز: شما درواقع میخواهید هر چه را دارید باکمال میل در اختیار دیگران بگذارید. این همان کاری است که سالهاست انجام میدهید.
لئو بوسکالیا: این همان کاری است که سالهاست انجام میدهم و قصد انجام دادن آن را دارم
آنتونی رابینز: اما اینگونه که پیداست نمیخواهید مردم به شما متکی باشند
لئو بوسکالیا: به من یا به هر کس دیگر. یا چنین فرض کنند که آنچه من میگویم وحی منزل است.
آنتونی رابینز: وحی منزل است یا پاسخ درستی که به دنبالش هستند.
لئو بوسکالیا: درست است، زیرا اینگونه نیست.
ببین، مردم سالها کوشیدهاند زیبایی را تعریف کنند. صدها جلد کتاب دراینباره نوشتهشده است اما هنوز در مورد اینکه زیبایی چیست به یک توافق همگانی نرسیدهایم. آنچه از نظر تو زیباست ممکن است از نظر من زشت تلقی شود یا حتی از آن تنفر داشته باشم. ممکن است وقتی با دوستی وارد موزه میشوید، او به چیزی نگاه کند و بگوید عجب باشکوه است، اما شما در دل بگویید خیلی مسخره است. ممکن است وارد سالن دیگری در آن موزه بشوید و چشم شما به چیزی بیفتد و آن را باشکوه بیابید اما دوست شما آن را مزخرف بداند؛ و این تفاوت نگاهها بسیار شگفتانگیز است زیرا هنر از همین رشد مییابد، میدانید که هدف کلی هنر، آموختن است
" هنر آموختن "
آنتونی رابینز: جالب است. از گفتن این حرفها چه منظوری دارید؟
لئو بوسکالیا: میخواهم بگویم هنرمند و انسان آفریننده و خلاق چیزهایی را میبیند که ما نمیتوانیم ببینیم. این در حالی است که ما هم میتوانیم آن چیزها را ببینیم. ما هم میتوانیم خلاق و هنرمند باشیم اگر باور کنیم که میتوانیم؛ اما کسی در درجهی دوم برای ما تعیین کرده است که هنرمند نیستیم، رقصنده نیستیم، یا بازیکن بزرگ فوتبال نیستیم و ما این را باور کردهایم. به همین دلیل رقصنده یا هنرمندی بزرگ نشدهایم.
نکته در اینجاست که هنرمند، دنیا را به روشی کاملاً منحصربهفرد میبیند و به ما کمک میکند ما نیز آنگونه ببینیم؛ بنابراین وقتی از جلوی تابلوی نقاشی گلهای آفتابگردان اثر ون گوگ رد میشوید چیزی در ذهنتان جرقه میزند و میگوید: آهان حالا متوجه شدم.
شما قبلاً بارها گلهای آفتابگردان را دیده بودید اما آنچه را او بهگونهای منحصربهفرد دیده، ندیده بودید، پس شما دیگر یک گل آفتابگردان را با همان شیوه قبلی نخواهید دید. هنرمند به این نکته اشاره میکند که چیزی که او میبیند همیشه وجود داشته اما چشم تو به روی آن بسته بوده است. او میخواهد به تو کمک کند آنچه را هست ببینی، هنرمند واقعی همچون آموزگاری خوب عمل میکند؛ با امید اینکه تو درنتیجهی آگاه شدن ازآنچه هست، کاری به همان بزرگی یا حتی بزرگتر از آن انجام خواهی داد.
آنتونی رابینز: آیا این همان کاری است که شما انجام میدهید؟ آیا میکوشید با گذراندن یک زندگی صادقانه، این کار را در مقیاسی گسترده انجام دهید تا شاید بتوانید مردم را بیدار کنید؟
لئو بوسکالیا: گمان میکنم برای مردم بسیار دشوار باشد که خارج از چارچوب برنامههای تلویزیونی من یا کتابهایی که از من خواندهاند مرا بشناسند؛ اما من مجبورم با خودم صادق باشم تا آنان را نفریبم. خیال نمیکنم کسی تابهحال مچ مرا حین انجام دادن کاری گرفته باشد که در نوشتههایم آن را نادرست خوانده باشم. یا از داستان یا استعارهای استفاده کرده باشم که صادقانه نبوده باشد. تا آنجا که میدانم با خودم روراست و صادق هستم؛ بنابراین هر چیزی که به دیگران عرضه میکنم از روی صداقت است. بهاینترتیب آنان هرگز از من ناامید نخواهند شد.
میدانید، یکی از چیزهایی که سبب رنجش من میشود و بارها با آن روبهرو شدهام قهرمانپروری است. همه قهرمانان را دوست دارند. قهرمانان الگویی برای مردم هستند؛ بنابراین وقتی کسی پی میبرد قهرمان او آدمی دروغگو و حقهباز است و هدفش چیز جز پول درآوردن یا کسب شهرت نیست، لطمهی شدیدی میخورد. آنگاه او در باردهی مردم دیگر نیز اینگونه قضاوت میکند و آنان را نیز مثل قهرمان پوشالی خود دروغگو و حقهباز میپندارد. به همین دلیل است که بسیاری از مردم دچار توهم هستند و همه را حقهباز و فریبکار میدانند. خیلیها به دلیل اینکه فردی سرشناس گولشان زده است در تمام عمرشان هرگز به کسی اعتماد نمیکنند.
در این مورد میتوانم ماجرایی را نقل کنم. چند سال پیش برای ایراد سخنرانی برای گروهی از پرستاران به بوستون رفته بودم. ما در هتلی بسیار بزرگ اقامت داشتیم که قرار بود همایش در آنجا برگزار شود. شنیده بودیم که پنج یا شش نفر از بازیکنان بزرگ یک تیم معروف بیسبال نیز در آن هتل اتاق اجاره کرده بودند. کودکانی که در همسایگی هتل بودند نیز بویی از ماجرای اقامت قهرمانان تیم محبوبشان در آنجا برده بودند و دفتری با خود آورده بودند تا از آن ورزشکاران، محض یادگاری امضا بگیرند. یک روز صبح که با آسانسور از اتاق خود پایین میآمدم پنج نفر از آن بازیکنان نیز همراه من بودند. یکی از آنان محبوبترین چهره در میان دیگر اعضای تیم بیسبال بود. وقتی درب آسانسور باز شد آن بچههای کوچک قهرمان محبوبشان را دیدند و یکی از آنان که از خوشحالی نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بیاید جلو آمد و از قهرمان محبوب خود پرسید: ممکن است یک امضا برای یادگاری بدهید؟» او به آن کودک تشر زد و گفت: برو گمشو بچه.
من از این حرکت او یکه خوردم و در جا خشکم زد. به چهرهی آن کودک نگاه کردم. هرگز این صحنه را از یاد نخواهم برد. حرکت آن مرد بسیار زشت و ناروا بود. اگر ما خیال میکنیم کسی هستیم، اگر دیگران را نیز مثل خودمان انسان میدانیم، مسئولیت داریم با مردم به بهترین شیوهی ممکن رفتار کنیم و هرگز نباید به کسی که پیشمان آمده بگوییم برو گم شو.
همیشه به یاد آن بچه و فروپاشی رؤیاهایش هستم. به فکر اینکه او دیگر قادر نخواهد بود به الگوی خود با همان عشق و علاقهی قبلی نگاه کند و رویای او را در سر بپروراند.
آنتونی رابینز: بدتر از آن، به سبب ضربهی شدیدی که بر او وارد شد دیگر هیچ رویای قهرمانی در سر نخواهد پروراند.
لئو بوسکالیا: درست است. ممکن است حتی چنین شود. به خاطر دارم که من برای اتل مورمون، خواننده معروف، احترام بسیاری قائل بودم. جای بسی تأسف است که نسل امروز هرگز امکان این را نخواهد داشت با شور و ذوقی که این هنرمند از خود نشان میداد و صدای دلنشینی که داشت آشنا شود. صدای او صدایی بلند و رسا بود. وقتی روی صحنه میرفت سالن را به لرزه درمیآورد. چنان آواز میخواند گویی به تماشاگران یک هنرنمایی بدهکار است. چه مریض بود چه بدحال، همیشه هر چه در توان داشت عرضه میکرد. او سالها و سالها الگوی من بود.
یادم میآید که درگذشته به مدت چهار سال برای روزنامه نیویورکتایمز مقاله مینوشتم و وقتی این هنرمند محبوب درگذشت، این افتخار نصیب من شد که مقالهای در بزرگداشت او بنویسم. در آن مقاله به این نکته اشارهکرده بودم که اگر او چیزی به ما آموخت، این بود که در قبال دیگران مسئولیت داریم. اگر ما چیزی از خود داریم مسئولیم از آن نگاهداری کنیم، تقویتش کنیم و آن را با دیگران سهیم شویم. تنها دلیل داشتن هر چیزی، عرضهی آن به دیگران است.
" ایمان یا امید؟ "
آنتونی رابینز: به نظر میرسد در پشت هر کلمهای که شما در مورد راه و روش زندگی کردن خود میگویید زمینهی مشترکی وجود دارد و آن، ایمان قوی شما به مردم و زندگی است و اینکه هر اتفاقی حکمتی دارد. آیا این نظر درست است؟ شما به زندگی چگونه نگاه میکنید؟ آیا ایمان شما نقشی در آن بازی میکند؟
لئو بوسکالیا: من واژهی امید را بیشتر میپسندم. امید، واژهای بیانتهاست و همچون واژهی ایمان برای برخی از مردم ترسناک نیست.
آنتونی رابینز: به سبب اینکه این واژه به مسائل ماورا الطبیعی گرهخورده است.
لئو بوسکالیا: به گمانم اینگونه است. ایمان کلمهی بسیار زیبایی است اما امید برای من حتی از ایمان هم فراتر است. امید میگوید که غیرممکن وجود ندارد. هر چیزی را که بتوانی رؤیایش را ببینی میتوانی در دنیای واقعی بیافرینی. هر کاری که قصد داری انجام دهی از دست تو ساخته است.

وجود امید برای عشق و ادامهی زندگی لازم و اساسی است. البته امید داشتن با توقع داشتن متفاوت است
اگر تو از چیزی یا کسی متوقع باشی، بهاحتمالزیاد ناامید خواهی شد اما اگر امیدوار باشی که فلان اتفاق خواهد افتاده درصورتیکه چنین نشود، قدرت درک این را داشته باشی که وقتش هنوز نرسیده بود، فقط وقتش نبود یا شاید تو شخص مناسبی برای آن کار نبودهای. امید مفهومی باز است. منظورم امید داشتن به چیزها و به مردم است نه انتظار داشتن از آنها .
" اشخاص و منابع تأثیرگذار در دوران گذشته "
آنتونی رابینز: شما این حرفها را از روی پشتوانههایی که در زندگی داشتید میزنید. صحبت از شخص بخصوصی نیست، اما میخواهم به آن رجوع کنم، زیرا در مورد شما مطالبی خواندهام. برای مثال میدانم که پدرتان هر شب از شما یک پرسش مهم میکرد و این کار او بیگمان محرکی بود که در شما شور و شوق آموختن را بیدار کرد. دستکم میتوان آن را یک محرک اولیه بهحساب آورد. همچنین میدانم که مادرتان خوانندهی اپرا بود. برخی از آن منابع زندگی گذشتهی شما که ممکن است بر مسیر زندگی و نحوهی تفکر کنونیتان تأثیر گذاشته باشند کدماند؟ منظورم منابعی است که در شما برخی باورهای بنیادین ایجاد کردهاند.
لئو بوسکالیا: گمان میکنم برجستهتر هر چیز این باشد که تابهحال هیچوقت نشده با کسی دیدار کنم و بانفوذ به عمق وجود او، از او چیزی بیرون نکشیم. وقتی کسی را با صمیمیت در آغوش میگیرم دیوارها بیدرنگ از هم میپاشند و شگفتیهای وجود آنان بهراحتی در دسترسم قرار میگیرد.
بهطور طبیعی، همه از مردمی که بیشترین وقت خود را با آنان میگذرانند، مانند پدر و مادر، برادر و خواهر و دوستان صمیمی، چیزهای زیادی یاد میگیرند. اما من با هرکسی که ملاقات کردهام، وقتی به فراسوی لایههای ظاهری او نفوذ کردهام همیشه با چیزی غنی و شگفت روبهرو شدهام. به همین دلیل، هر وقت با کسی هستم، بدون توجه به اینکه او کیست، در این اندیشهام که از این موقعیت چه چیزی بیرون خواهم کشید. اما این فقط زمانی ممکن است که با مردمان دیگر رودررو شوم. به همین دلیل است که دست از همهچیز شستم. بیمهی عمر، خانه و اتومبیلم را فروختم و سه سال به دور دنیا سفر کردم تا آن مردم را از نزدیک بشناسم. وقتی جنگ امریکا با ویتنام شروع شد به این کشور رفتم و در آنجا بود که یاد گرفتم چگونه ویتنامیها را دوست داشته باشم. در مورد خاورمیانه نیز چیزهایی میدانم، زیرا در آنجا هم بودهام و تجربههایی در این مورد دارم.

من به این نتیجه رسیدهام که آغوش گشودن به روی دیگر مردم، دیگر فرهنگها و ایدههای جدید، بسیار ارزشمند است، زیرا آنگاه وجود آدمی پربارتر میشود. اما نباید آن را در خود نگاه داشت، بلکه باید به آن وسیله به دیگران کمک کرد تا آگاهی پیدا کنند
خلاصه اینکه مردم زیادی بر زندگی من تأثیر گذاشتهاند، ازجمله پدر و مادرم و بهویژه خواهران کوچکترم. ما بسیار فقیر بودیم و ناچار بودیم هر چه درمیآوردیم خرج خانواده کنیم. خواهر بزرگترم مجبور بود از مدرسه زودتر به خانه بیاید تا به خانوادهی بزرگ ما کمک کند، اما خواهر کوچکترم همیشه راهی برای خوشحال کردن من پیدا میکرد. اگرچه او در آن زمان درآمد کمی داشت، از هر راهی که شده بود یک سکهی ده سنتی برای من جور میکرد تا با آن به سینما بروم. یا اگر پی میبرد کتابی لازم دارم، آن را زیر بالشم پیدا میکردم. این قبیل چیزها را هرگز فراموش نخواهم کرد.
از دیگر مردم تأثیرگذار بر زندگیام، یکی هم معلم زبان دوران دبیرستانم بود که روزی در کنارم نشست و گفت «لئو، آیا میدانستی سبک نوشتاری بسیار خوبی داری که بسیار ساده، محاورهای و آسانفهم است و میتوانی از آن بهعنوان یک پشتوانه استفاده کنی؟» و من این را نمیدانستم. یعنی هیچکس تا آن زمان به نگفته بود که میتوانم جملهای بنویسم که دیگران قادر باشند از آن سر دربیاورند.
فکرش را بکن. معلم من میگفت تو باید به مدرسه بروی و ادامه تحصیل بدهی اما مادرم آرزوهای کوچکی داشت و از من میخواست آرایشگر بشوم.
آنتونی رابینز: اگر شما آرایشگر میشدید من همیشه برای اصلاح موهایم پیش شما میآمدم!
لئو بوسکالیا: استدلال مادرم این بود که چون همه مو دارند و موی آدمها هر روز بلند میشود، اگر من آرایشگر شوم میتوانم برای خود شغلی دستوپا کنم و از گرسنگی نمیرم . مدتی طول کشید تا توانستم مادرم را قانع کنم که شغل آرایشگری برازندهی من نیست و باید دنبال کارهای دیگری بروم.
همهی این مردم بر زندگی من تأثیر گذاشتهاند و چنین مردمی هر روز سر راهم قرار میگیرند. برای مثال روزی در فلوریدا سخنرانی میکردم که بعد از پایان جلسه مردی پیشم آمد و گفت تو در سالهای گذشته چیزهای زیادی به من دادهای و من برای جبران محبتهایت میخواهم تو را به ناحیهی اور گلیدز (Ever Glades) ببرم.
من آن ناحیه را بسیار دوست داشتم. میتوانستم دعوت آن مرد را رد کنم و بگویم نه خیلی ممنون. کار دارم و فردا باید ازاینجا بروم اما این پیشنهاد فرصتی بسیار دوستانه و بزرگ برای من بود. بنابراین بلیت هواپیما را باطل کردم و دو روز را به همراه آن انسان دوستداشتنی در آنجا گذراندم. این هم از آن تجربههایی است که میدانم هرگز از یادش نخواهم برد.
یا برای مثال، از وقتی به این ناحیه کوهستانی کوچ کردهام دریافتهام اگر کسی میخواهد از شکوه و عظمت خداوند لذت ببرد باید به یک ورزش زمستانی بپردازد؛ در غیر این صورت، عمر گرانبهایش را در کنار بخاری گرم هدر خواهد داد. به همین دلیل، در این سن و سال رفتهام در یک کلاس آموزش اسکی شرکت کردهام و با همراهی مردم صبوری که مرا با خود به پیست میبرند و کمک میکنند به ناشیگری خود بخندم. در حال کشف این هستم که تنها بودن در یک جنگل وحشی، نگاه کردن به ماه کامل از میان برفها یا به سر بردن در سکوت مطلق طبیعت چگونه چیزی است. گویی هنوز عمری برای یادگیری و آموختن در پیش رو دارم.
" شگفتیهای زندگی در دسترس همگان است "
آنتونی رابینز: و این اتفاقی است که هرلحظه میافتد. اینطور نیست؟
لئو بوسکالیا: بلی، در لحظهلحظههای زندگیام. اما فقط در مورد من اینگونه نیست. نکتهای که میدانم تو همیشه بر آن تأکید میکنی و نباید از تأکید بر آن دست بکشی این است که شگفتیهای زندگی فقط در دسترس عدهی اندکی انسانهای خوشبخت نیست، بلکه در دسترس همهی انسانهاست. اما فقط زمانی میتوان از آنها بهرهمند شد که از پیشان رفت و به آنها جامه عمل پوشاند.
اگر عشق میخواهی در اتاقت منتظر ننشین، زیرا عشق سراغ مردمی که منتظر مینشینند نمیآید. عشق، پدیدهای فعال و یک فعل و عمل است. باید به دنبالش بروی و آن را پیدا کنی. اگر در زندگیات هیجان میخواهی باید آن را ایجاد کنی. اگر به دنبال زیبایی هستی باید آن را بیافرینی نه اینکه در انتظارش بنشینی. آنگاه تمام این شگفتیهای زندگی به سراغ تو خواهند آمد. بهگونهای شگفتانگیز، بیوقفه و پشت سر هم، مثل گلولههای مسلسل به سراغ تو خواهند آمد.
زندگی بهقدری کوتاه است که وقت کافی برای دانستن، احساس کردن و فهمیدن چیزهایی که به دنبالشان هستی وجود ندارد. به همین سبب وقتی شاگردانم میگفتند حوصلهشان سر رفته است چیزی را به سمت آنان پرتاب میکردم. البته من آدم خشنی نیستم اما وقتی کسی میپرسید چهکار باید بکنم؟ پرتقالی را برمیداشتم و آن را به ته کلاس پرتاب میکردم.
آنتونی رابینز: یا وقتی کسی میگفت نمیتواند کاری را انجام دهد، این واکنش را نشان میدادید.
لئو بوسکالیا: تو همچنین میدانی چیزی که مرا بسیار میترساند تلویزیون است. از نظر من، تلویزیون اختراع بزرگی است، اما یکی از بزرگترین ایرادهایش این است که اگر مراقب نباشیم، ما را به تماشاگرانی ساکن و غیرفعال تبدیل میسازد. امروز هر کس بهطور متوسط شش ساعت از مهمترین ساعتهای زندگیاش را جلوی آن جعبهی جادویی مینشیند تا ببیند دیگران چگونه از زندگی لذت میبرند.
آنتونی رابینز: یا اینکه به این کار وانمود میکنند.
لئو بوسکالیا: خوب، آنان بههرحال هنرپیشه هستند. اما این مصیبت نیست که ششساعتی را که میتوانی زندگی کنی صرف تماشای زندگی کردن دیگران کنی؟
" مرگ، آموزگار بزرگی است "
آنتونی رابینز: مشکل اینجاست که مردم هنر زندگی کردن را نیاموختهاند. بسیاری از ما میپنداریم که میدانیم چگونه زندگی کنیم.
لئو بوسکالیا: به همین دلیل است که مردم نیازمند معلمها و الگوهایی هستند.
آنتونی رابینز: و همچنین مربیها…
لئو بوسکالیا: تا به آنان نشان دهد زندگی بهراستی ضیافت و سفرهای پربرکت است که در برابر ما گسترده شده اما ما حتی به آن ناخنک هم نمیزنیم و چیزی که بیش از هر چیز دیگر، مردم را از خواب غفلت بیدار میسازد و گاهی مجبوریم مدت زیادی منتظرش بمانیم، مرگ است. به باور من، مرگ بزرگترین معلم است. مرگ معلمی است بسیار پرشکوه و تکاندهنده. مرگ بسیار عادل و آزادمنش است چون برای همه اتفاق میافتد.
وقتی شما از این واقعیت که موجودی فناپذیر هستید و برای همیشه زنده نخواهید ماند، آرامش بگیرید (نه اینکه فقط حرفش را بزنید، بلکه بهراستی از آن آرامش قلبی بگیرید) همهچیز به ناگهان شور و حال دیگری پیدا میکند.
شاید نتوانم به شما بگویم تابهحال چند نفر پس از اینکه از ابتلای خود به یک بیماری مرگآفرین آگاه شدهاند، به ناگهان بزرگترین عاشقان زندگی شدهاند. یا چند نفر پس از پشت سر گذاشتن یک حملهی قلبی از خواب بیدار شدهاند و با خود گفتهاند: «من چهکار دارم میکنم؟ این چه راهی است که در پیشگرفتهام؟ خیلی احمقانه است، نه چیزی میبینیم نه به کسی عشق میورزم و نه .
مرگ آموزگار بزرگی است که به ما میگوید اگر عاقل هستی منتظر من نمان، زیرا هرلحظه ممکن است از راه برسم. تو لزوماً در نودسالگی نخواهی مرد، بلکه ممکن است در جوانی بمیری. پس مرگ میتواند در هرلحظه از زندگی تو فرابرسد. بدان که مرگ همیشه در سر راه توست، با آگاهی از آن، از آن دور شو، زیرا درحالیکه منتظر مرگ هستی موهبت زندگی هنوز در اختیار توست.
روند مرگ ما از روزی که به دنیا میآییم آغاز میشود. پس همهی ما رفتنی هستیم. مهم نیست که چه کسی هستیم، چقدر مشهوریم، چند کتابخواندهایم و بر چند نفر تأثیر گذاشتهایم. هر چه و هر کس که باشیم، دیر یا زود رفتنی هستیم.
این روزها برنامهی جدیدی از تلویزیون پخش میشود که شاید شما هم دیده باشید. در این برنامه از برخی مردم سی دقیقه فیلم گرفته میشود که طی آن از آنان میپرسند چه میراثی برای نوع بشر دارید؟ آنگاه وقتی انتخاب شدید دوباره این پرسش را از شما میکنند. من نیز جزو انتخابشدگان این برنامه هستم و قرار است در همین چند ماه آینده در آن شرکت کنم. در این برنامهی بسیار دیدنی که «یازدهمین ساعت» نام دارد از هر کس که انتخابشده میخواهند گفتهاش را با این جمله شروع کند «من یک ساعت بیشتر زنده نخواهم ماند و چیزی که میخواهم بدانی این است که … .
آنگاه این گفتهها درجایی حفظ میشوند، و تا زمانی که شخص موردنظر نمیرد به نمایش عمومی درنخواهند آمد. تهیهکنندگان این برنامه همیشه از اشخاصی که برای برنامههای آیند انتخابشدهاند میخواهند سه نفر را سفارش بکنند که گمان میکنند اشخاص مناسبی برای در میان گذاشتن این گفتهها هستند. سال پیش من سه نفر را سفارش کردم و دو نفرشان مردند!
آنتونی رابینز: قصد ندارید که مرا هم سفارش کنید؟!
لئو بوسکالیا: خیر! اما آن برنامه توجه ما را به این حقیقت جلب میکند که آنچه داریم برای همیشه در اختیار ما نیست. و اینکه اگر قرار است تو ازآنچه هست استفاده کنی باید همین حالا این کار را بکنی.

نباید منتظر عشق بمانی، باید همین حالا عشق بورزی. نباید منتظر فهمیدن باشی بلکه باید تلاش کنی همینالان بفهمی. نباید منتظر بمانی فردی تحصیلکرده شوی، بلکه باید همین حالا تحصیل را شروع کنی.. نباید برای در آغوش گرفتن کسی منتظر روزی بمانی که او در بستر مرگ قرار گیرد – کاری که اغلب ما میکنیم – بلکه باید همین حالا او را در آغوش بگیری. پس میتوان گفت که مرگ آموزگار بزرگی است
– پایان قسمت دوم –
خیلی زیبا. ابتدا میلی نداشتم اما کادرها و بولد کردن مطالب باعث شد تا پایان مطلب را بخوانم. ممنون بابت این مطلب زیبا