عشق ورزیدن را باید آموخت ( گفتوگوی آنتونی رابینز با دکتر لئو بوسکالیا )
قسمت اول | دیدار با دکتر عشق
" شروع گفتوگو "
تونی رابینز: امروز صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم تا به دیدار انسانی فوقالعادهای بیایم. شخصی که اکنون در حضورش نشستهام مرد نازنینی است که از دو دهه پیش تا الآن چراغ راه میلیونها نفر بوده است؛ کسی که زندگی بسیاری از مردم را دگرگون ساخت و به آنان آموخت چه کسی هستند و آنان را ازآنچه در زندگی مهمترین است، آگاه ساخت. شخصی که از او سخن میگویم کسی نیست جز دکتر لئو بوسکالیا که به او لقب دکتر عشق دادهاند.
لئو، از اینکه این فرصت گفتوگو را در اختیارمان گذاشتی و به ما افتخار دادی از تجربههایت استفاده کنیم بسیار سپاسگزاریم.
لئو بوسکالیا: من هم از شما سپاسگزارم. ما از هفتهها پیش انتظار چنین لحظهای را میکشیدیم.
تونی رابینز: ممنونم. من کتابهای زیادی از شما خواندهام و مطالب جالب زیادی دربارهی شما شنیدهام. حالا که برای اولین بار افتخار دیدار شما نصیب من شده است تنها مطلبی که میتوانم در مورد اینکه شما چقدر دوستداشتنی هستید بگویم تا حق مطلب را ادا کنم این است که در این چنددقیقهای که از دیدار با شما میگذرد واقعاً مرا تحت تأثیر قرار دادهاید. مطمئن هستم در ادامهی گفتوگو، خوانندگان نیز تحت تأثیر حرفهای جذاب و دلنشین شما قرار خواهند گرفت
میدانم کار خود را سالها پیش آغاز کردید اما گمان میکنم اولین باری که نام شما سر زبانها افتاد در سال ۱۹۷۲ بود که نخستین کتاب خود را با نام «عشق» منتشر کردید. از آن زمان تاکنون ده ها کتاب و مقاله نوشتهاید و کارگاههای آموزشی بسیار زیادی برگزار کردهاید. بارها از دستاندرکاران مرکز آموزشی یو اس سی’ که شما یکی از آموزگاران آنجا بودید شنیدهام شما کسی هستید که به شغل آموزگاری عزت و افتخار بخشیده است و آنچه به چشم و گوش خود دیده و شنیدهام، گواه این ادعاست. بنابراین بهتر است گفتوگویمان را با این پرسش آغاز کنم که چه چیزی شما را به این جایگاه رفیع عشق، انسانیت و روابط عاطفی رسانده است؟
لئو بوسکالیا: گمان میکنم دلیل آن، شور و اشتیاق همیشگی من برای تمام و کمال زیستن و آگاهی از این امر بوده که هر گوشه و کناری سرشار از هیجان، شگفتی و راز است. من میلی سرکش برای فهمیدن و سر درآوردن از تمام آن چیزها داشتم.

یادم میآید پدرم همیشه میگفت که در دنیا بدترین گناه این است که انسان باهمان نادانی و جهلی که صبحها از خواب برمیخیزد، شبها به رختخواب برود.
پدرم یکی از مهاجران ایتالیایی به آمریکا بود که اگرچه پنج کلاس بیشتر درس نخوانده بود، بسیار عاقل و دانا بود و این نشان میدهد که خردمندی هیچ ارتباطی با میزان تحصیلات ندارد! این حرف او همیشه آویزهی گوش من بود و آن را چراغ راه خود قرار داده بودم. به همین دلیل از همان کودکی زندگیام را صرف کشف و اکتشاف کردم. میخواستم از همهچیز سر دربیاورم؛ میخواستم همهچیز را بشناسم و تجربه کنم. و آتش اشتیاق من برای آموختن، فقط با آشنا شدن باهمسایهی دیواربهدیوار یا خواندن یک کتاب فرونمینشست، بلکه میخواستم همهی مردم دنیا را بشناسم و صدها کتاب بخوانم.
یکی از نخستین تجربههایم این بود که به کتابخانهی محلمان میرفتم و تصمیم گرفتم تمام کتابهای موجود در آنجا را بخوانم، پس بدون اینکه این تصمیم را با کسی در میان بگذارم عضو آن کتابخانه شدم. هر بار شش جلد کتاب امانت میگرفتم که حداکثر تعداد کتابی بود که امانت میدادند. سپس کتابها را به خانه میبردم و با اشتیاق تمام به شروع خواندن آنها میکردم. دوباره شش کتاب دیگر امانت میگرفتم. این کار را آنقدر ادامه دادم که سرانجام خانم کتابدار بویی از ماجرا برد و در آن زمان درس بزرگی به من داد که هیچوقت از یادم نمیرود.
او مرا با خود به باغی که در پشت کتابخانه بود برد و درباره انتخاب صحیح با من صحبت کرد و گفت: «میدانی لئو، وجود هر کتابی در کتابخانه دلیلی بر آن نیست که آن کتاب ارزش خواندن دارد. برخی کتابها خوب هستند و برخی بد. اگر تو از حرف «A» شروع کنی و تا حرف Z» پیش بروی، باید تمام عمرت را صرف مطالعهی کتابهایی بکنی که نام آنها با حرف «الف» یا «ب» شروع میشود، زیرا من هرروز کتابهای جدیدی را به قفسهی آنها اضافه میکنم. آنگاه او شش کتاب به من داد تا با خود به خانه ببرم که بهشدت مجذوب مطالعه آنها شدم.
تونی رابینز: ممکن است اسم آن کتابها را به ما بگویید ؟
لئو بوسکالیا: یادم میآید چند تای آنها کتابهای معمولی و از آثار رابرت لوییس استیونسن و هرمان ملویل و آثار بچگانهای از این قبیل بودند.
اما آن خانم کتابدار مهربان با این کار خود مسیر زندگی مرا تغییر داد و یکی از افراد تأثیرگذار در زندگی من بود. او همچنین نخستین کی بود که به من یک کتاب هدیه داد، زیرا از شور و اشتیاق فراوان برای آموختن و تجربه کردن بهخوبی آگاه بود. جالب اینجاست در مراسمی که بهتازگی برای بزرگداشت موفقیتهای من طی بیست سال گذشته در مقام یکی از آموزگاران مؤسسهی آموزشی یو اس سی در محل آن مؤسسه برگزار شد، در میان میهمانان سرشناسی که دعوتشده بودند آن خانم کتابدار هم یکی از دعوتشدگان بود. او اکنون با اینکه هشتاد بهار از عمرش گذشته به همان زیبایی و جوانی آن دوران است. وقتی او را دیدم بغضم ترکید و خاطرات آن دوران مرا غرق خود ساخت .
هدفم از گفتن این حرفها بیان این مطلب است که من در زندگی یک هدف داشتم. شاید هدف من هدفی مشخص نبود اما من آغوشم را به روی همهچیز گشوده بودم، به روی همهی تجربههای زندگی و همی مردم. برای قدم گذاشتن در این راه، انسان باید آمادگی آسیبپذیری داشته باشد، که خیلیها این کار را نوعی حماقت میدانند. اما ازنظر من مهارت آسیبپذیر بودن، اساسیترین ویژگی لازم برای تغییر یافتن، رشد کردن و شدن است.
" شجاعت آسیبپذیر بودن "
تونی رابینز: چه چیزی شجاعت آسیبپذیر بودن را به شما بخشیده بود؟
لئو بوسکالیا: شاید ترس زیاد.
تونی رابینز: ترس از آسیبپذیر نبودن؟
لئو بوسکالیا: نه. ترس از آسیبپذیر بودن. من همیشه میگویم هر عاشقی را ستارهها در برگرفتهاند اما آنها لباس ترس را به تن کردهاند و ترس بهجای آنها نشسته است. وقتی ما میکوشیم عاشق باشیم و درعینحال آسیبپذیر هستیم (زیرا یک عاشق باید که آسیبپذیر باشد) ناگزیر هستیم با مردمی روبهرو شویم که چشمشان به روی عشق ما کور است و بنابراین ممکن است با ما بدرفتاری کنند یا ما را از خود برانند .
تونی رابینز: آیا این کار ناشی از ترس خود آنان نیست؟ گمان میکنید منشأ چنین واکنشهایی چیست؟
لئو بوسکالیا: مهم نیست که منشأ واقعی این رفتار آنان چیست. آنان به این دلیل به این کار مبادرت میورزند که به آن باور دارند و در آن لحظه برایشان معتبر است. اما من باید دربارهی این بیندیشم که وقتی چنین رفتاری با من میشود چه واکنشی از خود نشان دهم؟
بنابراین وقتی به کسی برمیخورم و او با دست خود به دست من ضربهای وارد میکند بیدرنگ آن را پس میکشم، زیرا من انسان هستم و آن ضربه به من آسیب میرساند. اما سپس در دل میگویم او به این دلیل چنان خشن با من رفتار میکند زیرا مجبور به چنین کاری است. پس من هم باید کاری را که لازم است انجام دهم. بنابراین وقتی دوباره با آن شخص روبهرو میشوم دستم را بهسوی او دراز میکنم تا ضربهای دیگر نوش جانکنم. اما وقتی با انجام دادن این کار، خودم را آسیبپذیر نشان میدهم، پس از مدتی مرا بسیار بیآزار مییابد و دیگر نمیخواهد به من صدمه بزند. مثل کسی که با یک عروسک یا بچهی کوچک طرف است. لابد در دل میگوید » او تئوری بینواست. چرا باید کتکش بزنم؟» درنتیجه، رفتار او با من عوض میشود .
منظور من از بیان این مطالب آن است که به شما بگویم هدف این گفتوگو آن نیست که به مردم یاد دهم چگونه زندگی کنند. تنها چیزی که دربارهی چگونگی زندگی کردن میتوانم بگویم تجربههای شخصی خودم است. میدانم که چه چیزی سبب شادی من میشود و چه چیزی مرا خوشحال میسازد و این را میپذیرم که ممکن است دیگران عقیدهی متفاوتی داشته باشند.
" چه چیزی دکتر عشق را خوشحال میسازد؟ "
تونی رابینز: پس به ما بگویید چه چیزی شما را خوشحال میسازد؟
لئو بوسکالیا: فکر میکنم بیش از هر چیز، انسانها. انسانها شگفتانگیزترین پدیدهی عالم هستند. من همهی زندگیام را صرف درک رفتار انسانها کردهام اما امروز که در دههی شصت عمرم به سر میبرم هنوز چیزی بیش از گذشته نمیدانم.
تونی رابینز: و شما آنقدر باهوش بودهاید که این را بدانید.
لئو بوسکالیا: هر زمان به انسانی برمیخورم، چیزی کاملاً منحصربهفرد مرا غرق در اندیشهی خود میکند. در آن دقایق فکر میکنم گویی به حقیقتی جهانی دستیافتهام. من استثنای قوانین را در ملاقات با یک انسان مییابم. در آغاز، کمی گیج میشدم و احساس ناامیدی به من دست میداد اما بعدها آن را بزرگترین شگفتی زندگی یافتم، زیرا به ما میگوید که هر انسانی بیهمتاست. هر انسانی گونهای از شگفتی، اعجاز و روحانیت به همراه دارد که مختص اوست و فرقی نمیکند، که او تا چه اندازه مشهور، موفق و قدرتمند است، همه چنین هستند. و وقتی کسی چنین احترامی برایشان و مقام انسانها قائل شود، خود و دیگران را رها میسازد. خود را در حال و هوایی بینظیر مییابد.
" ماجرای کلاس آموزش عشق "
تونی رابینز: بسیار هیجانانگیز است. من اینجا نشستهام و تلاش میکنم کاملاً ساکت باشم، زیرا کمی گیج شدهام اما این شور و حرارت شما را بسیار دوست دارم. احساس میکنم در کنارم روح لطیفی نشسته است. به ما بگویید، دلیل اینکه کلاس عشق را در مؤسسهای آموزشی یو اس سی شروع کردید چه بود؟ تصور میکنم این اتفاق در سال ۱۹۶۹ یا ۱۹۷۰ افتاد.
لئو بوسکالیا: بلی در سال ۱۹۶۹ بود. پشت این قضیه ماجرایی تأثربرانگیز وجود دارد.

میدانید، من کسی بودم که در همهی عمر آموخته بودم زندگی را ارزشمند بدانم و به آن ارج نهم.
از نگاه من زندگی بزرگترین موهبت الهی است که به ما ارزانی شده. اما مردم قدر و ارزش زندگی را نمیدانند و از آن درست استفاده نمیکنند.
من همیشه به زندگی عشق ورزیدهام و این را از مادرم یاد گرفتم که بسیار رنجکشیده بود. همچنین از پدرم که بهگونهای دیگر رنجکشیده بود و از برادران و خواهران رنجکشیدهام.
من یک سال در مقطع دبستان و راهنمایی و دبیرستان درس دادم و سپس برای سه سال به سفری دور دنیا رفتم. وقتی برگشتم مدرک دکترایم را گرفته بودم و آماده بودم به پایهی بالاتری بروم. بنابراین، در مقطع دانشگاهی یو اس سی شغلی گرفتم و در مقام استاد شروع به تدریس کردم. کلاسی که در آن درس میدادم از کلاسهای نوع « الف» بود که جزو واحدهای اجباری محسوب میشد و همهی دانشجویان ملزم به شرکت در آن بودند.
یکی از شاگردان من در آن کلاس دختری بسیار زیبا و جذاب بود که مرتب سر کلاس حاضر میشد. چهرهی او بهقدری ملیح و دوستداشتنی بود که میتوانم آن را مثل اینکه همین حالا پیش رویم نشسته است واضح و دقیق به یادآورم. او صاحب همهی کمالات بود؛ هم زیبا بود و هم باهوش. ما همهچیز را که معیار یک فرد تحصیلکرده و خوشبخت محسوب میشود به او آموخته بودیم. منظورم خواندن و نوشتن ریاضیات، تاریخ و جغرافیا و این قبیل چیزهاست. اما او استعداد بیهمتایی داشت و به همهچیز با دیدی متفاوت نگاه میکرد. هرگاه نوشتههای او را میخواندم، همیشه آنها را حاوی مطالب اساسی و نکات برجستهای مییافتم که آدم از خواندن آنها حظ میکرد. به همین دلیل، من عاشق خواندن نوشتههای او بودم و کار او همیشه مرا حیرتزده میکرد.
آموزگاران نیز همچون پدرها و مادرها حق ندارند بین زیردستان خود تبعیض قائل شوند اما او بهراستی سوگلی من بود و همیشه با شور و اشتیاقی که سر کلاس از خود نشان میداد به من دلگرمی میبخشید.
یک روز او سر کلاس نیامد. فردا و پسفردا نیز از او خبری نشد. غیبت او طولانی شد و چندین هفتهی دیگر ادامه یافت. سرانجام ناچار شدم برای گرفتن خبر بهجایی که او همیشه در آنجا مینشست بروم. کلاسی که در آن درس میدادم از آن کلاسهای بزرگ بود که گنجایش صد تا دویست نفر را داشت، از شاگردانی که کنار او مینشستند در مورد علت غیبت همکلاسیشان پرسیدم اما هیچکدام از آنان نهفقط نمیدانستند برای او چه اتفاقی افتاده، بلکه اهمیتی هم به موضوع نمیدادند که این برای من بسیار دور از انتظار بود.
تونی رابینز: آیا او ذاتاً آدم گوشهگیری بود؟
لئو بوسکالیا: او را چندان نمیشناختم.
تونی رابینز: اما اینگونه پیداست که احترام زیادی برایش قائل بودید.
لئو بوسکالیا: من همیشه به شاگردان خود تکلیف میکردم سری به دفتر من بزنند تا از نزدیک با یکدیگر آشنا شویم. معمولاً در دفتر مینشستیم یا برای قدم زنی به پارک دانشگاه یا به باغ گل رز میرفتیم تا باهم گپی بزنیم. هدفم این بود که شاگردان خود را در مقام انسان بشناسم نه بدنهای گرمی که در سر کلاس من مینشستند. خیلیها پیش من میآمدند اما هرروز منتظر روزی بودم که آن دختر بیاید و وقتی برای ملاقات بگیرد. ولی او هیچگاه نیامد.
وقتی به بخش سرپرستی دانشجویان دختر مراجعه کردم و از خانم مسئول دربارهی غیبت آن دختر پرسیدم، او از درخواست من شگفتزده شد و گفت: خیال میکردم قبلاً به تو گفتهام لئو! آن دختر جوان به پاسیفیک پالیسیدز (Pacific Palisades) در جنوب کالیفرنیا رفته بود، جایی که سقوط از سخرههای بزرگ آن به دریا معروف است. چند نفر که برای گردش در آنجا بودند او را دیدند که از اتومبیل خود بیرون آمد و درحالیکه گریه میکرد دواندوان بهطرف صخرهها رفت. اینطور که میگویند کسی به او توجهی نشان نداد (همان واکنشی که بسیاری از ما در برخورد با موقعیتهای مشابه نشان میدهیم) او از روی چمنهای بالای تپه گذشت و خودش را از آن بالا به روی صخرهها پرت کرد.
آن دختر زیبا بیستودو سال بیشتر نداشت. من همواره کوشیدهام با عشق و علاقه به زندگی مردم توجه نشان دهم اما ماجرای غمانگیز آن دختر جوان ضربهی سختی بر من وارد کرد و برایم بسیار تکاندهنده بود. چیزی که به اهمیت موضوع میافزود این بود که ما به او خواندن و نوشتن و املا و انشا و ریاضیات آموخته بودیم اما کسی به خود زحمت نداده بود نیازهای واقعی او را بشناسد و درصدد رفع آنها برآید.
این ماجرا مرا به فکر انداخت. به خود گفتم من نمیتوانم نگرش کسی را تغییر دهم اما شاید بتوانم کاری انجام دهم که کمکی در این جهت باشد. این بود که کلاسی تشکیل دادم و به دلیل نداشتن عنوانی بهتر، اسم آن را کلاس “عشق الف ۱” گذاشتم. هدفم از تشکیل این کلاس آن نبود که به مردم درس عشق بدهم، بلکه میخواستم عشق ورزیدن را برایشان سادهتر کنم، کاری که در این کلاس میکردیم این بود که به همراه دانشجویان و والدین، همسران با فرزندان آنان دور هم جمع میشدیم و دربارهی عشق باهم گفتوگو میکردیم.
بر پا کردن کلاس عشق از این ایده پدید آمد که همه عشق را امری بدیهی میشمارند. همه خود را عاشق میپندارند و گمان میکنند همینکه به دنیا بیایی و رشد کنی و بزرگ شوی برای عاشق بودن کافی است. خدا نکند در محیطهایی پرورش بیابیم که در آن هیچ اثری از عشق اصیل نیست اما وقتی پای به دوران بزرگسالی نهادی همه از تو انتظار دارند عاشقی بهتماممعنا باشی!

شیوع اینهمه خودکشی و طلاق جای هیچ تعجبی ندارد، زیرا بزرگترین چیزی که به ما احساس رهایی میبخشد تنها بودن است
و این نتیجهی ناآگاهی مردم از این حقیقت است که عشق پدیده ای آموختنی است و اگر کسی میخواهد آن را مثل دیگر مهارتها بیاموزد باید در این راه تلاش کند.
خیلی از مردم به این حرف من میخندیدند. وقتی به آنان میگفتم باید یاد بگیرید که چگونه عشق بورزید میخندیدند و میگفتند این درست، ولی هیچ کلاسی برای یادگرفتن عشق وجود ندارد. راست هم میگفتند. کلاسی که من با نام کلاس عشق دایر کرده بودم نخستین کلاس از این نوع، در کشور بود.
در نخستین روزهای دایر شدن کلاس عشق، واکنشهای ظالمانه در برابر آن نشان داده شد، تا آنجا که از طرف سازمان بازرسی کل، مأموری برای سرکشی آمد. میدانید که مؤسسهای آموزشی یو اس سی یکی از محافظهکارترین موسسههای آموزشی در کشور است و به همین دلیل رئیس مؤسسه وقتی شنید قرار است سازمان بازرسی کل، مأموری برای سرکشی به یکی از کلاسهای او بفرستد نزدیک بود از ترس سکته کند. بههرحال بازرسان آمدند و سر کلاس نشستند اما نگذاشتم خودشان را معرفی کنند. گفتم ما در اینجا کاری نمیکنیم که از انجام دادن آن شرمنده باشیم.
گزارشی که مأمور برای بازرسی کل تهیه کرد، بهترین گزارشی بود که تا آن زمان در مورد فعالیتهای ما تهیهشده بود. جالب اینجا بود که بعدها خود آن مأمور به جمع علاقهمندان ما پیوست و در کلاسهای ما شرکت کرد.

این ماجرا مرا به کشف این حقیقت رساند که بیشتر ما در زندگی سرگردانیم، نهفقط به این دلیل که نمیدانیم عشق چیست،
بلکه به این سبب که با کمترین دانشی که در مورد عشق داریم تظاهر به عاشق بودن میکنیم و کوچکترین تلاشی در راه تبدیلشدن به عاشقی بزرگ نمیکنیم.
اگر کسی میخواهد سخنوری بزرگ شود باید روشهای سخنوری را بیاموزد. اگر کسی میخواهد آشپزی بزرگ شود فقط به آشپزخانه نمیرود تا مواد را باهم مخلوط کند، بلکه باید در مورد چگونگی مخلوط کردن مواد مطالعه کنند تا خوراکی باکیفیت پدید آورد.
تونی رابینز: و هرروز باید با شور و علاقه تمرین کند
لئو بوسکالیا: بله. باید هرروز با شور و علاقه تمرین کند، خطاهایی مرتکب شود. غذا را بسوزاند!
منظورم از گفتن این حرفها آن است که از هیچیک از ما انتظار نمیرود کامل باشیم، بلکه انتظار میرود میل و نیاز یادگیری عشق ورزیدن را قبل از اینکه مرگمان فرابرسد در خود پدیدآوریم. اما اغلب اوقات، مردم تا آن زمان منتظر میمانند و بعد، تأسف میخورند که چرا عشق را ازدستدادهاند. و به عقیدهی من، اگر کسی عشق را ازدستداده باشد، همهی زندگیاش را ازدستداده است.
" عشق را باید آگاهانه آموخت "
تونی رابینز: مردم آگاهانه نمیآموزند که چگونه عشق بورزند. این کار را در کانون توجه خود قرار نمیدهند، آن را یک ارزش بهحساب نمیآورند و عشق را بدیهی میشمارند. آنان برای اینکه زنده بمانند بیشتر به یادگیری تنفر ورزیدن گرایش دارند. آیا چیزی نباید این خلأ را پر کند؟
لئو بوسکالیا: بلی، همینطور است. و اغلب کسانی که به یادگیری هنر عشق ورزیدن مبادرت نمیکنند یا تنها و گوشهگیر میشوند یا پرخاشگری عصبی و تندخو. آنگاه شروع به آسیب رساندن به دیگران میکنند. اینان بهویژه به دنبال عاشقان هستند تا به آنان آسیب برسانند. به نظر میرسد که آسیب رساندن به عاشقان از کارهای مورد علاقهی نا عاشقان است.
من در هر کلمهای که گفتهام و در هر کتابی که نوشتهام به مردم گوشزد کردهام که عشق را از دست ندهید.
تونی رابینز: زندگی را از دست ندهید.
لئو بوسکالیا: و زندگی را از دست ندهید. این دو یکچیز هستند.
– پایان قسمت اول –
تمرین
تلنبار کردن اطلاعات ممنوع!
میخوای عمل گرا باشی؟ پس خودت رو با آموزش درگیر کن. چطوری؟
پرسشهای خوب، ذهن رو قلقلک میده!
پاسخ دادن به پرسشهای زیر کمک میکنه مهمترین نکات این مقاله توی ذهنت حک بشه
فقط کافیه هر پاسخی به ذهنت می رسه، توی قسمت “دیدگاهها” کامنت کنی، همین.
برای طراحی این پرسشها وقت گذاشتم، مشغول الذمه هستی اگر وقت نذاری 🙂

۱.دکتر بوسکالیا چه باوری درباره زندگی داشت که باعث شور و اشتیاق زیادش بود؟
شما چقدر با این باور هم ارتعاش هستین؟
۲. بدترین گناه از نگاه پدر دکتر بوسکالیا چیه؟ شما چطوری به این نگرش عمل میکنین؟
۲. چه چیزی در زندگی شما رو خوشحال می کنه ؟
۴. برای عشق ورزیدن چه آموزش هایی دیدین؟ لطفا توضیح بدین تا بقیه هم استفاده کنن
۵. از نگاه دکتر عشق، همه ما در زندگی سرگردانیم، چرا ؟؟؟

محل انجام تمرین قلقلک ذهن، همین پایین در بخش دیدگاه ها هست
منتظر نظرات قشنگتون هستیم

مشاهده و ثبت دیدگاه ها، فقط برای کاربران سایت، امکانپذیر است.
اگر کاربر سایت هستید ابتدا وارد یا در کمتر از ۳۰ ثانیه عضو شوید
ورود / عضویت